-
تولد تنهایی
چهارشنبه 17 مهر 1392 15:56
خیلی راحته که ادم موقع روز به همه چیز بی اعتنا باشه، اما شب همه چیز فرق میکنه! امروز 17 مهر ماه دیشب هر دو تا گوشیم را خاموش کردم... صبح که بیدار شدم مامان مثل همه ی روز های زوج هفته رفته بود خونه مامان بزرگ... با خودم تصمیم گرفتم امروز را جور دیگه ای زندگی کنم... تنها بودن را تمرین کنم... درست از همین امروز... از روز...
-
پایان تابستان.
جمعه 22 شهریور 1392 21:38
نوشتن داره برام سخت و سخت تر میشه... چقدر دوست داشتم حرف بزنم اما می ترسم از گفتن همه اون چیزایی که تو دلم مونده و شده بغضی که هر روز چند باری راه نفسم را میبنده اما نمیزارم اشک بشه... همه ی دنیا دارن منو نصیحت میکنن همه ی دنیایی که هر وقت خودشون مشکل داشتن به اولین نفری که می گفتن من بودم... حالا همه احساس می کنن...
-
...
شنبه 9 شهریور 1392 00:43
تمام مسیر امشب رو تو جاده تا خونه اروم گریه کردم... راست میگن که شب پرده پوش راز های آدمه... امروز یه حال عجیبی بودم، دلم واسه خودم سوخت و فهمیدم تا حالام بیخود سعی کردم خودمو گول بزنم... دلم تنگ شد... دلم گرفت... دلم شکست... چرا سرنوشتم این شد... بعضی لحظه ها نبودنش اوج میگیره... دلم پر غصه میشه و بغض می کنم... هر شب...
-
به دلم قول داده بودم
جمعه 1 شهریور 1392 21:32
روزا داره می گذره و من بزرگ و بزرگتر می شم... بزرگ شدن یعنی درد های بیشتر... یعنی تنهایی بیشتر... قبول دارید؟ اینکه هرچی بزرگتر می شی تنها تر می شی... سخته، زیر و درشت، با کنایه و مستقیم همه هی حالیت کنن مینا داره سنت میره بالا ها... مینا بذار بیان فکر نکنن یه چیزیت هست که نمیذاری کسی بیاد...مینا بذار حالا این بیاد...
-
شعور
جمعه 11 مرداد 1392 22:59
خیلیا فکر میکنن شعور یعنی عقل داشتن یا با هوش بودن یا خیلیا هم بواسطه ی همجواری همیشگی "فهم و شعور" اونو معادل فهمیدن میدونن... نمیدونم شاید همه ی این خیلی ها درست فکر میکنن. اما به نظر من شعور یعنی داشتن رفتار صحیح در موقعیت! این صفت انسانی هیچ ارتباطی هم با سطح هوش، میزان تحصیلات، طبقه ی اقتصادی و یا حتی...
-
راحله
دوشنبه 31 تیر 1392 00:32
پنج شنبه ۳۰ تیر سال ۹۰ تازه دوره ی لیسانس تموم شده بود. اخرین امتحانمونو ... آآآآآ... خودمو یادم نمیاد، اما اخرین امتحان دانشگاه پنجم بود. اون روز قرار بود با دوستم یه روز کاملا دونفره داشته باشیم... تو تصورم یه روز خوب ساخته بودم... واقعا یادم نمیاد از چه ساعتی و کجا همدیگه رو دیدیم... فقط ناهار را یادمه رفتیم لمزی...
-
به نظرم لازم نیست بعضی چیزها به زبان بیایند...
شنبه 22 تیر 1392 13:08
آبگینه گون... نه قدر آفتاب را شناختم و نه حریم سایه را تنها به این دلخوشم که حضورم مانعی برای عبور نور نیست! پ.ن: این روزا، حالم خوبه... خیلی خوبه... اما از روزهایی که حالم خوبه هم میترسم... وقتی آدم اینطوری خوشحال باشه... سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیره... برای احترام به حق مولف؛ متن بالا از جناب آرشید بزرگوار...
-
جهنم
چهارشنبه 12 تیر 1392 12:00
جهنم اون وقتیه که صبح از خواب بیدار شی... به ساعت و تقویمت نگاه کنی، تا مطمئن شی یه روز دیگه از زندگیت گذشت... ولی هرچی فکر کنی... هرچی به این مُخت فشار بیاری... یادت نیاد برای چی زنده ای...؟ تو میدونی برای چی زنده ای؟ امروز درست یکسال از شروع نوشتن من تو این وبلاگ میگذره... نمیدونم باید خوشحال باشم که تونستم سرپا...
-
بهشت و جهنم
جمعه 7 تیر 1392 00:23
بهشت اینجاست!... همین جا! یاد تو بهشت می آفریند... آرامش خلق می کند! اینکه این همه خاطره ی خوب برایم به جا گذاشتی را دوست دارم... خیلی وقته میخوام بنویسم... بنویسم دلم گرفته... دلم شکسته... بنویسم خسته شدم... بریدم... احساس پوچی می کنم از اینکه... اصلا بی خیالش!... رفتم زیارت؛ زیارت امام رضا (ع)؛ شب نیمه ی شعبان توی...
-
ساده نویس
دوشنبه 13 خرداد 1392 17:36
آخرش یک اعلامیه ترحیم چاپ می کنم و برای کسانی که هیچوقت نمی فهمند به زبان ساده می نویسم... آنکه خاک گردید اوست آنکه مرده است منم!
-
میدانم این روزها می گذرد اما من از این روزها نمی گذرم
پنجشنبه 9 خرداد 1392 20:02
امروز بعد یه مدت طولانی اومدم تا بنویسم... هرچند امروز روز خوبی نبوده و الان وسط امتحانام اما خواستم امروز بنویسم چون حالم خوب بود... می نویسم "بود" چون الان از دست کامپیوتر بشدت عصبانیم!... یهو وسط نوشتنم هنگ کرد و تمام صفحات را بست و گند زد به حال خوبم... الان این شکلی ام ... اینجا به قول یکی از بچه ها:...
-
هوای جنون
جمعه 6 اردیبهشت 1392 23:35
دستانم شاید اما دلم به نوشتن نمی رود، این کلمات به هم دوخته کجا و احساسات من کجا؟ مرور می کنم ... تلفن بابا زنگ خورد فقط دو کلمه گفت سلام، باشه! اولی را با شادی، دومی را با بغض. ترافیک اتوبان صدر و روز شهادت حضرت زهرا (س). هرچی نذر تو زندگیم یاد گرفته بودم را برای سلامتیش بین خودم و خدا قرار کردم. ساعت 8 شب. هوای...
-
هوایت را کرده ام کمی ها کن...
یکشنبه 1 اردیبهشت 1392 21:06
چیزی از این بهار در آغوش من کم است تو نیستی و یکسره اردی جهنم است اسفند سرد و خسته به پاییز می رسد تقویم یک دروغ بزرگ و مسلم است
-
برای خواب غفلت از در و دیوار لالایی می بارد...
چهارشنبه 28 فروردین 1392 00:07
نمیدونم شما هم اینطوری هستید یا نه؟ بعضی وقتا اینقدر درگیر یه موضوع میشم که دلم می خواد دربارش با یکی حرف بزنم. چون کسی پیدا نمیشه، تصمیم می گیرم اینجا بنویسم. باز نمیشه یا شایدم نمی تونم... چند روز می گذره، ازش می گذرم... بهش عادت می کنم... به سکوت در برابرش عادت می کنم. از آخرین پستم اتفاق های زیادی افتاده... خیلی...
-
حیف نیست بهار باشد و تو نباشی...
دوشنبه 12 فروردین 1392 00:58
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید... سال نو شد... از کودکی تا حالا جز شور و شلوغی قبل از تحویل سال هیچ وقت سال جدید برام جذاب نبوده... همیشه تکرار... اینکه چرا باید برای شروع این تکرار این همه شادی کرد، همیشه برام بی معنی بود... چون بنظرم هیچ چیز عوض نمی شد... اما امسال خیلی چیزا عوض شد... تا حالا نشده بود اولین عید...
-
1391
جمعه 25 اسفند 1391 00:27
اسفند که رسید باورم شد که تنها چیزی که یک لحظه هم درنگ ندارد، و بی خیال از غم و شادی من و تو می گذرد... زمان است. اسفند همیشه تلنگریست برای من که نمیدانم چرا هر سال، هزار تصمیم می گیرم که آدم دیگری شوم و نمیدانم که این آدم دیگر باید چه کند که بتواند اسفند سال بعد، سرش را بالا بگیرد و از این عبور شتابزده ی زمان پریشان...
-
که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد...
پنجشنبه 10 اسفند 1391 12:23
امروز می خوام یه خاطره بنویسم. پنجشنبه 11 اسفند 1390 همگی شب را جایی دعوت بودیم. یه مهمونی صمیمی. شام که تموم شد همه داشتن کمک میکردن سفره را جمع کنن. جمعیت کمی نبود. چیزی حدود 50-60 نفر. رفتم سمتش. برادر زاده اش -مَهدی کوچولو که تقریبا یکساله بود- را بغل کرده بود. گفتم: همیشه دنبال یه بهانه باش از زیر کار در بری...
-
شبیه یه کابوس
دوشنبه 30 بهمن 1391 17:39
دلم برای پاییزِ خودم تنگ شده دلِ پاییزی خودم کاش اشکی بود دلم را می شست این روزها اسمان دلم انقدر ابریست که پاییز هم هم برای امدنش استخاره می کند چرا داره این طوری می گذره؟ اینقدر درگیر مشکلات اطرافیان شدم، اینقدر سعی می کنم بهشون امید بدم و نصیحت کنم که کم کم داره یادم میره خودم سر تا پا مشکلم. صحبت هر روز با ادمای...
-
کاش تو این شهر غریب صدای آشنا بیاد...
جمعه 20 بهمن 1391 23:17
نمیدونم از کجا شروع کنم؟ شاید با این سوال: مرگ واقعا بدترین سرنوشت برای یک انسان است؟!! مهم نیست تو این مدت چه اتفاق های دیگه ای برای من افتاده اما الان میخوام از این دو بنویسم. سه شنبه وقتی شاد و سرخوش از یه گردش دوستانه تو کاخ نیاوران به خونه برگشتم، یه تماس تلفنی داشتم... "مینا! اون اتفاقی که ازش می ترسیدم...
-
---
دوشنبه 16 بهمن 1391 23:37
خنده ام میگیرد... وقتی پس از مدتها بی خبری، بی آنکه سراغی از این دل بگیری... می گویی "دلم برایت تنگ است" یا دلم را به بازی گرفته ای، یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی؟ این دلتنگی ... ارزانی خودت!
-
این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست...
دوشنبه 9 بهمن 1391 00:16
چیز زیادی از خانه نمانده بود اما همان خُردههای کوچک را از زمین برداشتم. چیز زیادی از رفیقم نمانده بود .. هرآنچه بود .. برداشتم... از شعر، چیز زیادی نمانده بود، از دوست داشتنم، از دوست داشتنی بودنم که دیگر کسی دوستم نداشت.. . از من پیش ِ کسی چیزِ زیادی نمانده بود. از هرچیزی تنها ذرههای کوچکی مانده بود که از زمین، از...
-
تو را به خدا بگذارید هرکسی هرچه دلش خواست لااقل به خواب ببیند!
جمعه 6 بهمن 1391 23:58
حتی مرگ رسول هم به خاطر مختار بود. صادق ته تغاری ارباب حسن خان از همه چی خبر داشت. از فرشته ی گل مریم که تو خونه امجد الدوله بزرگ شد، از قدیر که بچه ی جیران ورامینی بود، از همه چی... صادق سعی کرد. همه ی سعیش رو کرد که تمام اون کارایی را بکنه که رسول می خواست و نشد. رسول تجسم عشق و محبت خانواده ی آریان بود. رسول می گفت...
-
من به اندازه ی یک مجلس ختم، دوستانی دارم!
دوشنبه 25 دی 1391 15:17
چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز بر شکوه سفر آخرتم ، افزودند اشک در چشم، کبابی خوردند قبل نوشیدن چایی، همه از خوبی من می گفتند ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت دست بر سینه دم در اِستاد و غذا هیچ نخورد راستی هم که برادر خوب است گرچه دیر است، ولی فهمیدم که عزیز است برادر،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دی 1391 22:05
اینکه هنوز نگرانت میشوم نگرانم میکند...
-
کسوف
چهارشنبه 6 دی 1391 15:26
آدم ها از کاویدن زخم هایشان خوششان می آید و آنقدر این کار را می کنند تا به استخوان برسند... خسته شدم... فکر کنم شما هم خسته شدین. من از غصه هام که رهام نمیکنن... شما از اینکه هر وقت اینجا به روز شد یه پست غمگین خوندین. نمیدونم شاید اگه زندگیم شاد بود اصلا نیازی به ساخت یه فضای مجازی نبود... تنهایی و بی کسی و غم منو...
-
اشک، حرف هایی بود که کسی نشنید...
چهارشنبه 29 آذر 1391 19:48
می خوام از ده روز گذشته بنویسم. و ما همچنان دوره میکنیم شب را و روز را هنوز را... هنوز اتفاقی که اون جمعه افتاد رو نتونستم کامل هضم کنم... شده یه زخم روی دلم که چون نمیتونم بهش بگم، فقط با گذر زمان کهنه و کهنه تر میشه... قسمت تلخ ماجرا اینه که اعتمادم را به همه از دست دادم... فکر میکنم همه دارن بهم دروغ میگن و فریبم...
-
ز روزگار من، آشفته تر چه میخواهی؟
جمعه 17 آذر 1391 16:14
حال خودمم نمیفهمم...اصلا نمیفهمم... نه که تا حالا تو عمرم دروغ نشنیده باشم نه! هم دروغ شنیدم و هم متاسفانه خودم دروغ گفتم... اما بعضی ضربه ها کاریِ! همین چند دقیقه پیش چیزی را فهمیدم که هنوزم نتونستم کامل درکش کنم... هنگم!... قاطی کردم... اصلا نمی فهمم که چرا باید یه همچین دروغی بهم گفته میشد... به من و خیلیای دیگه......
-
... --------- ...
یکشنبه 28 آبان 1391 21:14
قراره از آنچه گذشته بنویسم... دیروز خوب بود... خیلی خوب!... خیلی غیر منتظره فرزانه اومد تهران و دیروز رو در کنار هم بودیم... تولد گرفتیم... کلی خندیدیم... باهم غذا درست کردیم... باهم رفتیم سر همون قرار همیشگی... خرید کردیم... تا کلی از شب گذشت که برگشتیم خونه! چیزی بیش از 8 ساعت باهم بودیم اما شاید کمتر از 8 دقیقه به...
-
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
یکشنبه 21 آبان 1391 17:21
دیشب، شب بدی برای من گذشت... چند روز بود که خودمو اماده کرده بودم برای یک روز خوب... یک گپ صمیمانه، یک درد و دل حسابی... چقدر برنامه ریخته بودم براش... چه انتظار بیهوده ای!... اگه بهم نخندید و نگید خرافاتیم ته ته دلم یه چیزی میگفت این بار هم نمیشه... شاید واسه همین بود که این بار قول گرفتم... اما چه فایده! ساعت 20:09...
-
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟
جمعه 19 آبان 1391 21:46
این پست رو می نویسم تا یه کمی فضای وبم عوض شه... چند وقت پیش یه خانومی تو دانشگاه جلومو گرفت و گفت: شما ازدواج کردی دخترم؟ منم رو سادگیم اول گفتم: نه! همین که گفتم نه تازه فهمیدم تو چه چاله ای افتادم. دیگه یه بیست دقیقه ی اره بده ، تیشه بگیر بودیم... بیچارم کرد تا پیچوندمش!... هرچی میگفتم نه! با یه اعتماد به نفس مثال...