آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

دنیای این روزای من

بعد اتفاق چند شب پیش دارم به این فکر میکنم که چرا خبرا به من اینطوری گفته میشه؟ میدونم باید امادگیشو داشته باشم... اما واقعن منم ادمم یه جاهایی در برابر این همه غصه کم میارم.

چند سال پیش هفته ی اول مهر با مرضیه رفتیم طرفای هفت تیر که یکم بگردیم و البته خریدی هم بکنیم... یه سر رفتیم کافه سپیدگاه نشستیم و سفارش دادیم که یهو و بی مقدمه مرضیه گفت میخوام از علی جدا شم!... من شوکه موندم و وقتی جدیت رو تو صورت مرضیه دیدم گریم گرفت... حالا اینکه تا 4 ماه بعدش که بالاخره طلاق گرفت چه اتفاقایی افتاد الان موضوع بحث نیست.

فکر کنم همون سال بود که یکی از همکلاسیای ارشدم که ما طی دو ترم اول بعنوان یه دختر ناز پروده ی لوس و پولدار میشناختیمش، عصر روزی که دانشگاه سر کلاس استاد بدجوری سکه ی یه پولش کرده بود بهم زنگ زد... داشت گریه میکرد، تعجب نکردم. مطابق  شناختی که ازش داشتم هنوز تو فکر حرفی که از استاد شنیده بود بنظرم اومد. در جواب این سوال که ازش پرسیدم صنم چرا گریه میکنی دختر؟ خیلی بی مقدمه گفت: مینا من یه دختر 9 ساله دارم!... تو یه لحظه ضمن ناباوری از چیزی که شنیده بودم. تمام تصور ذهنی من از دوستم در هم شکسته شد... حالا قصه ی دردناک زندگیش تو خونه ی پدری که بخاطر فرار از اون ازدواج کرده بود و سقط جنین و تجربه تجاوز و اقدام به خودکشی و جدایی که بماند.

همین چند شب پیش یکی از همکلاسی های الانم که از زمان مصاحبه های دکتری تو دانشگاه های مختلف باهاش اشنا شدم و بعد همکلاسی هم شدیم. بعد یه سلام و احوالپرسی ساده خیلی بی مقدمه گفت مینا یه چیزی بگم؟ گفتم بگو جونم. گفت: میخوام از کمال طلاق بگیرم با یه زن تو خونه گرفتمش. الان ده روزه اومدم خونه پدرم! ... شوکه شدم گفتم اگر شوخیه، خیلی شوخی بدی هست. و سمیرا ادامه داد. حالا قصه های تلخ خیانت های مکرر همسرش، اعتیادش به الکل، مشکلات خانواده ی پدری و زجری که 5 سال تحملش کرده بود بماند.

این بار گریه نکردم... به این فکر کردم که روانم داره کم کم به شنیدن تلخی ها عادت میکنه یا شایدم براش عادی میشه یا اینکه این تفسیر غلطه، روانم داره کم کم اسیب پذیرتر و شکسته تر میشه.

دو روز پیش داشتیم با مرضیه درباره سریال شهرزاد حرف میزدیم. مرضیه اعتقاد داشت شهرزاد موجود پستیه که تن به ازدواج با قباد داده و باهاش خوبه... و من از رفتار شهرزاد دفاع میکردم که تهران سال 32 رو با الان و دخترای امروز مقایسه نکن. به زور شوهرش دادن خب. مرضیه میگفت: این به لجن کشیدنه عشقه!... البته لفظ خیلی بدی درباره ی شهرزاد به کار میبرد که جاش نیست بنویسم (منشوریه). میگفت عشق اگه واقعی باشه ادم پاش میمونه، به هر قیمتی! ... یه لحظه برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت یکیش خود تو!... طرف 4 ساله مُرده، تو حتی اجازه نمیدی خواستگار پاشو تو خونتون بزاره.

نمیدونم...

ذهنم، قلبم و کل وجودم نمیتونن باهم کنار بیان و یه جواب جامع بدن.