آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

راحله

پنج شنبه ۳۰ تیر سال ۹۰  

تازه دوره ی لیسانس تموم شده بود. اخرین امتحانمونو ... آآآآآ... خودمو یادم نمیاد، اما اخرین امتحان دانشگاه پنجم بود. اون روز قرار بود با دوستم یه روز کاملا دونفره داشته باشیم... تو تصورم یه روز خوب ساخته بودم... واقعا یادم نمیاد از چه ساعتی و کجا همدیگه رو دیدیم... فقط ناهار را یادمه رفتیم لمزی (پیشنهاد میدم هرگز اونجا نرید) و یادمه قول داده بود نامه ی منو بیاره تا دربارش حرف بزنیم... و یادمه که نیاورد و ما مثل همیشه تا الان، بازم حرف نزدیم. احساس خوبی داشتم وقتی برگشتم خونه... اما گفتم ادم وقتی خوشحاله سرنوشت اماده است که چیزی را از ادم بگیره...؟ گفته ام! 

قرار بود برادرم و پسر عمو و پسر عمه ام فردا صبح برن کوه و طبق معمول ما رو هم نمیبردن. مهدی شب حدودای ۹ بود که زنگ زد با هم هماهنگ کنن که کجا میخوان برن و هر کسی چی با خودش ببره. یهو محمد اومد کنار اشپزخونه و گوشی را گرفت سمت مامانم و گفت: عمه است. مثل اینکه راحله حالش بد شده بردنش بیمارستان! تلفن که قطع شد از مامان پرسیدم راحله چی شده؟ مامان گفت نفهمیدم عمت چی گفت؛ مثل اینکه یه چیزی خورده حالش بد شده. با خودم گفتم لابد مسموم شده. بابا دیر برگشت خونه. سفره ی شام که داشت جمع می شد مامان گفت اینطوریه و فردا بریم دیدنش. منم خوشحال که بعد یه ماه می بینمش... اخه از جلسه ی قبلی بانک (یه بانک خانوادگیه) که ۴ تیر بود تا حالا ندیده بودمش. مسخره است اما حتی به این هم فکر کردم که چی بپوشم. 

ساعت از یک صبح گذشته بود. بابا بعد شام رفته بود تو اتاقشون و خوابیده بود. مامانم جلوی تلویزیون خوابش برده بود. محمد پای کامپیوترش بود. من... نمیدونم چی کار میکردم. تلفن بابا زنگ خورد دویدم صداشو قطع کردم و با خودم گفتم کیه این خروس بی محل؟! مسعود بود؛ برادر راحله. ترسیدم. رفتم تو اتاق محمد گفتم مسعود زنگ زده. گوشی را محمد برداشت. رفت تو اتاق بابا اینا و بابا را بیدار کرد. چند دقیقه ای حرف زدن. بابا همینطوری ساکت داشت فکر می کرد. پرسیدیم چی شده؟ جواب نداد. زنگ زد و بیمارستان ببینه کدوم یکی از دکترا امشب شیفته و کی on call . که اگه میشناسه به اونا بگه. نشد. نبودن. به محمد گفت بپوش بریم. رفتن. 

ساعتی یه بار زنگ می زدم به محمد. حقیقتا تا 3 صبح هنوز باورم نشده بود قضیه جدیه. همش فکر میکردم خونه پرش اینه که بگن... نمیدونم نمیشه رو حرف خدا حرفی آورد. اما چرا...؟

من دختر عمه زیاد دارم، اما راحله تنها دختر عمه ای بود که می شناختم. بقیه قبل اینکه من به دنیا بیام بچه هاشونم به دنیا اومده بودن. بقیه رو عمه صدا می زدم... یادمه وقتی کارت های مراسم نامزدیشو داد پرسید فک می کنید لباسم چه رنگیه؟ همه یک صدا گفتیم آبی! عاشق رنگ آبی بود. همه گلایل ها را براش آبی گرفتیم. 3 آذر همون سال قرار بود بریم عروسیش... عروسی تنها دختر عمه ام. چقدر از خنده هاش خاطره دارم، خوشگل می خندید... خدا رو شکر هیچیش به فامیلای ما نرفته بود... مثل خانواده ی پدریش بود... زیبا!...  

کی فکرشو می کرد تو رو توی همون قبری به خاک بسپارند که هزار بار بالای سر اون ایستادی و برای مادربزرگمون فاتحه خوندی...

راحله... راحله ی عزیزم... کجایی الان؟ می شنوی صدامو؟ دو سال از اون روز گذشته و ما همه دلمون برات تنگ شده... کاش یه بار دیگه ببینمت... تو خوابم بیا...

به نظرم لازم نیست بعضی چیزها به زبان بیایند...

آبگینه گون...

نه قدر آفتاب را شناختم

و نه حریم سایه را 

تنها به این دلخوشم که 

حضورم مانعی برای عبور نور نیست!


پ.ن: 

این روزا، حالم خوبه... خیلی خوبه... اما از روزهایی که حالم خوبه هم میترسم... وقتی آدم اینطوری خوشحال باشه... سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیره...

برای احترام به حق مولف؛ متن بالا از جناب آرشید بزرگوار هست... اگر وبلاگشون را از دسترس خارج نمی کردن، لینک این پست را هم اضافه می کردم.

امیدوارم شبیه نامم، آبگینه گون باشم!

جهنم

جهنم اون وقتیه که صبح از خواب بیدار شی... به ساعت و تقویمت نگاه کنی، تا مطمئن شی یه روز دیگه از زندگیت گذشت... ولی هرچی فکر کنی... هرچی به این مُخت فشار بیاری...

یادت نیاد برای چی زنده ای...؟

تو میدونی برای چی زنده ای؟


امروز درست یکسال از شروع نوشتن من تو این وبلاگ میگذره... نمیدونم باید خوشحال باشم که تونستم سرپا نگهش دارم یا ناراحت که اکثر "آنچه بر من گذشت..." اتفاقات تلخ بود.

بهشت و جهنم

بهشت اینجاست!... همین جا! 

یاد تو بهشت می آفریند... آرامش خلق می کند! 

اینکه این همه خاطره ی خوب برایم به جا گذاشتی را دوست دارم... 

خیلی وقته میخوام بنویسم... بنویسم دلم گرفته... دلم شکسته... بنویسم خسته شدم... بریدم... احساس پوچی می کنم از اینکه... اصلا بی خیالش!... رفتم زیارت؛ زیارت امام رضا (ع)؛ شب نیمه ی شعبان توی شلوغی حرم؛ همزمان با شادی جشن؛ اشک هام بی اختیار میومد. خدایا کی می دونه تو دل هر آدمی چی میگذره؟ همه ی سعی ام را کردم که دلم را سبک کنم. نشد. اما الانم نمیخوام از این بنویسم که چرا؟... چرا اینطوریم و چرا این روزگار لعنتی تموم نمیشه... میخوام از یاد های خوبم بنویسم... میخوام یادم بیاد چه روزهای شیرینی داشتم. 

هنوز مدرسه نمی رفتم... محمد(برادرم) همیشه تو بازی های کودکانه منو گول میزد. بهش میگفتم بیا خونه ی من (با دو تا پشتی می ساختمش) مثلا خاله بازی... اما چون دوست نداشت میگفت تو بیا تفنگ بازی بعدش منم میام خونه ی تو مهمونی... هیچوقتم نمیومد!... من اما بازم به حرفش اعتماد می کردم. 

کلاس اول و دوم ابتدایی که بودم با دختری دوست بودم به اسم مریم حسین کرد؛ خاطره های خوبی ازش دارم. اگه مسخرم نمی کنید. من و مریم با هم شعر می گفتیم... نمیدونم اون دفترچه ی شعر الان کجاست و چه بلایی سرش اومده... حتی نمیدونم پیش من موند یا مریم... نمیدونم چی شد و چرا از هم دور شدیم. کلاس سوم که رفتیم کلاسامون عوض شد. من باز می رفتم دم کلاسشون تا زنگ تفریح پیش هم باشیم... اما مریم دوست جدیدی پیدا کرده بود... 

دوره راهنمایی که بودم. با قدیمی ترین دوستم که الانم گهگاهی می بینمش... یه قرار ویژه داشتیم. چهارشنبه ها ساعت ۱۱ صبح یک هفته من زنگ می زدم. هفته ی بعد را نرگس. چه روزایی بود. حتی دوره ی ابتدایی هم من و نرگس سه شنبه ها زنگ تفریح نمیدونم اول یا دوم را با هم بودیم... رابطه ما همیشه خاص بود... دور بودیم اما نزدیک... کاش همونطوری می موندیم...  

دوره ی دبیرستان دوره ی دوستی های گروهی بود. یه جمع نسبتا جمع و جور بودیم که از راهنمایی همدیگه رو میشناختیم. اما از اونجایی که همه ی دوستان من رفتن رشته ریاضی و فقط من تجربی را انتخاب کردم" برای من یک گروه جدید هم تشکیل شد. تقسیم بندیمونم همیشه این بود... مینا امروز پیش تجربی هاست/ مینا امروز پیش ریاضی هاست... دبیرستانم برای خودش دنیایی بود. چقدر خاطره دارم از اون روزا... کلاس های حاتمی... با چه ترس و لرزی سر کلاس میشستیم... کلاس محسنی را یادم نمیره که ارزو سوسک دید جیغ کشید، سوسکه رفت جلو... سارا هم پرید با یه لنگه کفش در دست و یک پا در هوا کشتش!... سال آخر چه افطاری گرفتیم تو مدرسه... خوش به اون روزا...

چقدر بچگی هامون خوب بود... صاف و ساده... بی ادا بودیم... هیچکدوم بلد نبودیم خودمونو بگیریم... یا به هم دیگه حالی کنیم که من چیزی را دارم که تو نداری... تلاش نمی کردیم یه شکل دیگه بنظر بیاییم... قهر و آشتی هامون واقعی بود...  

ببخشید قرار بود شکایت نکنم! 

رفتم دانشگاه. من تو جمع بچه های کلاس غریبه بودم. همکلاسی هام یک ترم را کنار هم گذرونده بودن. چند ماهی گذشت... چرا و چطوری؛ نمیدونم؟ همنشینم تو کلاس شد یه نفر ثابت!... خودمم نفهمیده بودم تا یه روز که از یکی دیگه از بچه ها که از خوابگاه می رسید پرسیدم پس کو؟ گفت: رفیق شفیق شماست از من میپرسی؟... یه لحظه خوب به معنی این حرف فکر کردم. آره... اون آدم رفیق منه...! چه روزایی را باهم گذروندیم... چیز هایی را از من به خودم می گفت که برام تازگی داشت... نمیدونی چه حس خوبیه که کسی کنارت باشه که بخواد و بتونه تورو کشف کنه... روز های فوق العاده ای بود. روزهای آسونی نبودن... اما پر از خاطره های خوبن. من تو رفاقت برای هیچکس کم نذاشتم. حتی گاهی کم برداشتم تا رفیقم بدونه چقدر برای من عزیزه! 

اما اعتراف میکنم اشتباه کردم... همه ی اون خاطره های خوب؛ همه ی اون یاد های قشنگ؛ همه ی اون حس های تکرار نشدنی جز اینکه من را فرسوده تر کنه هیچ کاری نمیکنه. 

حرفم را پس می گیرم... یاد تو... یادآوری لحظه های خوبم وقتی که دیگه وجود ندارن... برام جهنم می سازه! من خاطره هاتو دوست ندارم... من...

من خودتو دوست دارم.