آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

اشک، حرف هایی بود که کسی نشنید...

می خوام از ده روز گذشته بنویسم.

و ما همچنان دوره میکنیم

شب را و روز را

هنوز را...

هنوز اتفاقی که اون جمعه افتاد رو نتونستم کامل هضم کنم... شده یه زخم روی دلم که چون نمیتونم بهش بگم، فقط با گذر زمان کهنه و کهنه تر میشه... قسمت تلخ ماجرا اینه که اعتمادم را به همه از دست دادم... فکر میکنم همه دارن بهم دروغ میگن و فریبم میدن.

نمیشود گذشته را خراب کرد 

تا آینده را ساخت

زخم ها در گذشته رد می اندازند

در اینده جوش می خورند...

دوشنبه گذشته را با دوستم مریم رفتیم یه فری تو پارک قیطریه خوردیم و البته با یه بستنی که چقدر تو اون هوای سرد بهم چسبید، یک ساعتی را پیش هم بودیم حرف و بحث و نظر!

کسی نمیداند آرامش ظاهر این دل ناآرام چقدر خسته ام میکند...

شب پنجشنبه با یه عزیزی یه خورده اونم sms ی حرف زدم و فردا صبحش یه عزیز دیگه ی (که ...) اس داد که مینا خوابتو دیدم! منم نوشتم فراموش کن! و دوباره نوشت که این طور بود و ان طور و من خیلی ترسیدم و نگرانت شدم-این عزیز ادعای بسیاری داره که خواب هایی که میبینه واقعی هستن و حتما علتی داره و در عالم بیداری هم حتما به وقوع میپیونده- باز هم نوشتم بهش فکر نکن! هم زمانی حرفای دیشب و خواب امروز این دو نفر عصبانیم میکرد. دست خودم نبود نمی تونستم باور کنم. بنظرم همش دروغه!  همه ی محبت هاش دروغه!

تظاهر به عادی بودن یعنی داشتن لبخند بر لب وقتی میل به گریه دارد آدم را می کشد...

نمیخوام ادامش بدم اتفاق های بهتری هم تو این روزا داشتم.

پنجشنبه را هم با دوستان دوره ی دبیرستان و راهنماییِ یافته شده در فیض بوق (!)  رفتیم خانه ی هنرمندان تو پارک ایرانشهر و چون من از بقیه زودتر رسیدم هم وقت کردم به کتابفروشی محبوبم یه سری بزنم و هم پارک را خوب بگردم، روز خوبی بود دوستایی را دیدم که حدود 5-6 سال ازشون بی خبر بودم، کلی تبادل اطلاعات کردیم.

این روز هایم به تظاهر می گذرد

تظاهر به بی تفاوتی

تظاهر به بی خیالی 

به شادی

و به اینکه دیگر هیچ چیز مهم نیست

و اما

چه سخت می کاهد از جانم این نمایش لعنتی

شنبه قرار بود یکی از دوستام بیاد دانشگاه که دو تا کتاب ازم بگیره و من چقدر خوشحال که بعد 6 ماه میبینمش و کلی حرف میزنم، من اصلا نمیدونم چرا هر وقت از کسی قول میگیرم اینطوری میشه، اما نشد بیاد... 

از من اگه حالم رو میپرسی مطمئن باش میگم خوبم اما درد بزرگی دارم که نمیخوام بندازم رو دوش عزیزانم...

یکشنبه که تهران را مه گرفته بود بعد از کلاس یه یک ساعتی را با بچه ها تو دانشگاه برف بازی کردیم، خیلی خوب بود مدت زیادی بود اینجوری برف بازی نکرده بودم. پاهام دیگه یخ زده بود، اخه کفشمو جورابام خیس خیس شده بودن. تازه تو شرایط بعد از ظهر را هم ناهار با دوستای دیگه ام قرار داشتیم. اینقدر که دیر اومدن ساعت یه ربع به چهار تازه دنبال مکان برای غذا خوردن میگشتیم  مثلا سعی کردیم کمی درد و دل کنیم...

سه شنبه هم مرضیه دوستم تماس گرفت تا شماره یه اتلیه عکاسی را ازم بگیره که فهمیدم 10 بهمن عروسی افتادیم هوراااااااااا  


S O S: آخ راستی تا یادم نرفته میشه به من کمک کنید؟ از وقتی نسخه جدید Yahoo mail اجرا شده، از چهارشنبه گذشته، من نمیتونم از مسنجرم استفاده کنم... یعنی گزینه های تغییر حالت available و invisible را پیدا نمیکنم...؟!


همه ی این گشت و گذار ها و وقت گذرونی ها و الکی خوش بودن ها نمیزاره از فکرش بیرون بیام... تو فقط یه دروغ ساده نگفتی، تو همه ی اونچه بینمون بود را خراب کردی!

آشفتگی من از این نیست که تو به من دروغ گفته ای

از این آشفته ام که دیگر نمی توانم تو را باور کنم!

ز روزگار من، آشفته تر چه میخواهی؟

حال خودمم نمیفهمم...اصلا نمیفهمم...

نه که تا حالا تو عمرم دروغ نشنیده باشم نه!

هم دروغ شنیدم و هم متاسفانه خودم دروغ گفتم...

اما بعضی ضربه ها کاریِ!

همین چند دقیقه پیش چیزی را فهمیدم که هنوزم نتونستم کامل درکش کنم... هنگم!... قاطی کردم... اصلا نمی فهمم که چرا باید یه همچین دروغی بهم گفته میشد... به من و خیلیای دیگه... و من و خیلی های دیگه این دروغ رو باور کرده بودیم... اخه چرا؟؟؟... چرا به من؟؟؟... اصلا نمی فهمم برای چی باید دروغ میگفتی... الانم که دارم از شدت فشاری که بهم وارد شده اینجا می نویسم تا کمی اروم بشم یه حس عجیبی تو سرم دارم... یه حسی مثه  درد یا بیشتر شبیه اینکه مغزم داغ کرده و یا انگار خواب رفته باشه گز گز میکنه...

حالم اصلا خوب نیست...

اره منم بهت دروغ گفتم... بارها... اما برای ندونستنت یا به غلط دونستنت دلیل داشتم یه دلیل مهم اونم اینکه تو از شنیدن واقعیت رنجیده خاطر میشدی ... اما این دروغ تو هیچ معنایی نداره... تازه میفهمم دلیل این همه اصرارت مبنی بر اینکه خودم درستش میکنم لازم نیست تو زحمت بکشی چیه؟... چه اعتماد احمقانه ی بهت داشتم که تو همه چی رو بهم راست راست گفتی و من خر چقدر برای لحظه لحظه ات دل سوزوندم... چی فکر میکردم و چی شد... 

تنها به حرمت ...  هرگز! برای تا اخرین لحظه ی که نفس میکشم به روت نمیارم که چطوری از عمق اعتماد من به خودت دروغی به این بزرگی ساختی... 

و به حرمت همون چیزی که نمیدونم الان وجود داره یا نه... هرگز و برای همیشه در این مورد با کسی حرف نمیزنم!

ادمی که باورت داشت شکست...

.

.

.

دیگر فرقی نمی کند بیایی یا نیایی، من دیگر هیچوقت حالم خوب نمی شود..!!!