-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 فروردین 1397 20:42
نمیدونم چرا، اصلا دست خودم نیست. اما نمیتونم درباره کارای دانشگاهم با بابا صحبت کنم. مثلا بگم بابا اینو بخونین نظرتونو بگین، یا مثلا فلان چیزو من چیکار کنم؟ ناتوانم در ارتباط برقرار کردن با بابا مخصوصا درباره اون چیزایی که به روانشناسی و حواشی اون مربوط میشه. شاید یکی از بزرگترین معضل های زندگیم که هم منو و هم بابا رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 فروردین 1397 00:17
داشتن حال خوب، داشتن احساس خوب نسبت به خود. دوست داشتن زندگی و لذت بردن از لحظه ها و ثانیه ها، از بودن با آدمهایی که دوسشون داری. همه ی اینا رو کم دارم این روزا... امروز یه بحثی سر کلاس پیش اومد و با قاطعیت به بچه ها گفتم، اگر این تصور شما به انتخاب مردی در شبیه ترین صفات با پدرتون به عنوان همسر آگاهانه هست. دارید...
-
روزگار
سهشنبه 5 دی 1396 13:37
چون میخوام متن رو با این جمله ی تکراری خودم که: نمیدونم از کجا بنویسم؟.... از نزدیکترین چیزی که به ذهنم مییرسه مینویسم. از دیشب که تو گروه همکلاسیای دانشگاه یکی از بچه ها پیام یکی از اساتید رو گذاشت. درباره دعوت به جلسه دفاع امروز. یادم نیست چرا ولی بحث کشید به اینجا که استاد مزبور به همه بچه ها همین پیام رو دادن و...
-
زادروز
دوشنبه 17 مهر 1396 17:55
بیش از سه چهارم امروز گذشته! بیشتر ساعاتی رو که گذشت تنها بودم. از این موضوع ناراحت نبودم. خوشحالم نبودم. حسی از بی تفاوتی دارم که برام خوشایند نیست. امروز تقریبا به هیچ کار مهمی نرسیدم، نه درس خوندم نه فعالیت لذت بخشی انجام دادم، نه با کسی حرف زدم، نه حتی خوابیدم. هشیار بودم، هشیارانه بی تفاوت و کرخت نسبت به هر چه در...
-
حق الناس
شنبه 8 مهر 1396 00:22
امشب شب نهم محرم شب تاسوعاست. ساعاتی که گذشت حالی رو تجربه کردم که دلم میخواست بمیرم. یک گروه 6 نفره از دوستان دوره دبیرستان دارم تو تلگرام. با همون ویژگی های معمول. با همون شوخی ها و سر به سر گذاشتنا و کلیپ های جوواجور. امشب یکی از دوستام. یکی از بهترینا. یکی از عزیزترینا. یک مطلبی گذاشت درباره ارزش گریه بر حسین (ع)...
-
دنیای این روزای من...
پنجشنبه 9 شهریور 1396 23:45
سلام بازهم دارم با تاخیر طولانی مینویسم. این روزها، حالم خیلی مساعد نیست. حال روانیم. گاه خودمم نمیدونم دقیقا مشکلم چیه. اما حال بد خودمو میفهمم. تقریبا یکماه پیش بود که دوستانمو دعوت کرده بودم خونه. یادم نیست 9 نفر حدودا. از اونجایی که اولین سری از بچه ها ساعت ده رسیدن نسبتا خیلی تو اشپزخونه مشغول بودم (البته الهه...
-
یه عالمه نبودم
شنبه 5 فروردین 1396 00:31
سلام اینقدر با فاصله دارم مینویسم تو ویلاگ که بعیده کسی این نوشته رو بخونه. نمیدونم هر رسانه ای انگار دوره و زمان خودشو داره، یه روزی وبلاگ ارتباطات ما رو میساخت، یه روزی فیس بوک، وایبر، واتس آپ الانا ایسنتاگرام و تلگرام و شاید اینا هم کهنه بشن وچیزای دیگه جاشونو بگیره. انگار میکنم که دارم برای خودم میگم و مینویسم....
-
هیچوقت خاطره ها رو پاک نکن!
پنجشنبه 2 اردیبهشت 1395 20:28
امروز با یه قصد دیگه اومدم سراغ وبلاگم اما الان میخوام از یه چیز دیگه بنویسم. رفتم سراغ نوشته های اون وبلاگم و گشتم دنبال نوشته هایی با یه موضوع خاص... هرچی گشته ام کمتر پیدا کردم. اومدم اینجا رو هم گشتم حتی تو چرکنویس ها... هرچند که میدونستم من این حرفا رو قطعن اینجا ننوشتم... اینجا هم نبود. با خودم دارم فکر میکنم......
-
گاهی دلم میخواست کوتاه نیام
سهشنبه 17 فروردین 1395 22:19
قبل عید تو اون یکی وبلاگم از سر ناامیدی و خستگی از شرایط داغونی که توش بودم نوشتم. نوشتم و گذاشتم جایی که فقط خودم بتونم بخونمش، برای اینکه گاهی برگردم به گذشته نگاه کنم و بگم ببین از چه روزایی گذشتی، ببین چقدر قوی بودی و مقاومت کردی. اتفاق های کم و بیش بد دیگه ای هم بعد از اون افتاد... و هنوز مقاومم! تا حالا شده کسی...
-
دنیای این روزای من
چهارشنبه 25 آذر 1394 00:17
بعد اتفاق چند شب پیش دارم به این فکر میکنم که چرا خبرا به من اینطوری گفته میشه؟ میدونم باید امادگیشو داشته باشم... اما واقعن منم ادمم یه جاهایی در برابر این همه غصه کم میارم. چند سال پیش هفته ی اول مهر با مرضیه رفتیم طرفای هفت تیر که یکم بگردیم و البته خریدی هم بکنیم... یه سر رفتیم کافه سپیدگاه نشستیم و سفارش دادیم که...
-
حالِ پریشان امشبم
دوشنبه 27 مهر 1394 19:54
امشب یه حال یهویی وادارم کرد به نوشتن... بعد این همه مدت، بعد این همه اتفاق ریز و درشت... امشب یهو دلم تنگ شد براش... نمیدونم یهو چی شد که به گریه افتادم... چی شد که بعد مدت ها رفتم سراغ کیف پول کوچک چرمم و عکسشو از بین همه ی عکس هایی که همیشه به همراه دارم جدا کردم و با دیدنش اشک هام بی اختیار جاری شد... رویاهای بودن...
-
خدایا شکرت!
چهارشنبه 30 اردیبهشت 1394 13:02
خدا رو شکر خدا رو شکر برای همه چی... برای همه اون چیزایی که من ازش بی خبرم و برام پیش میاره... گاهی با خودم میمونم که پس چرا غصه میخورم؟ چرا ناراحت میشم؟ چرا فکر میکنم چیزی رو از دست دادم؟ چرا یادم میره اون خدایی که اون بالا نشسته خیلی خیلی خیلی بهتر از من میدونه چی به صلاح منه و داره همونو برام رقم میزنه؟ چرا تا یه...
-
پس از غیبت طولانی
جمعه 11 اردیبهشت 1394 20:22
سلاااااااااااااااااااام باید به بلندای نبودنم به همه سلام کنم... به همه ی اون دوستانی که گهگداری چشم به این فضا میندازن و من منت دار محبت هاشون هستم. 4 ماه و اندی از اخرین پست وبلاگ گذشته. و مثل همیشه بر من شیرینی ها و تلخی های بسیار گذشته. تیتر وار عبور کنم... یه تلنگر خوشایند و امیدبخش که رویاهامو پررنگ کرد... یه...
-
دلگیرم
یکشنبه 30 آذر 1393 17:49
چرا اینطوری شدم، خودم هم نمیدونم. نمیفهمم. با خودم تکرار میکنم مینا تو هدف های بزرگی داشتی... داری... پس چرا داری روزا رو به بدترین شکل ممکن میگذرونی... اره اتفاق خیلی خیلی بدی تو زندگیت افتاده، افتاده که افتاده! تو که نباید خودتو به خاطر این اتفاق بدبخت کنی... این همه ادم هستن مشکلات بدتر از این دارن اما موفقن... تو...
-
نمایشنامه- قسمت اخر
دوشنبه 19 آبان 1393 12:36
برای خانوم A همه چیز در مورد اقای B غافلگیر کننده بوده و هست. و شاید دوباره باید بنویسم بوده. از شروع قصه تا امروز. غافلگیری های شروع رو کنار میذارم. غافلگیری گذشته مال زمانی بود که خانوم A با فکر تموم شدن نمایشنامه، با اقای B خداحافظی میکنه. خداحافظی ی با علم به اینکه این اخرین باری هست که همدیگرو میبینن و باهم حرف...
-
ادامه نمایشنامه - قسمت دوم
پنجشنبه 15 آبان 1393 22:49
خانوم A خیلی با خودش درگیره، درگیر اعتماد کردن یا نکردن... روزا پشت سر هم میگذره... تند و تند و تند... اقای B دو ماه دیگه برمیگرده... خانوم A نمیدونه باید چیکار کنه... از تلاش برای همراه بودن میترسه، که شاید این راه درست نباشه و اون تقدیر نوشته شده اش... میترسه از اینکه اقای B خیلی بهتر از اونی باشه که تصور میکنه و...
-
یک نافرمانی کوچولو
پنجشنبه 1 آبان 1393 22:54
دیشب وقتی با دوستم خداحافظی کردم و با مترو برگشتم به سمت خونه حدس میزدم که این ساعت احتمالن همه جا شلوغه و همه در حال بازگشت به خونه هاشون. وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدم و با صف 70-80 متری جمعیت منتظر تاکسی مواجه شدم، خیلی تعجب کردم. البته این حس رو همه اونایی هم که پشت سر من میرسیدن داشتن. حالا تصور کنید رفتن پیش...
-
شروع نمایشنامه
یکشنبه 27 مهر 1393 20:03
دارم یه داستان خیالی می نویسم... بخونیدش! جمعه ... 6 روز بعد از رفتن آقای B ، مادر آقای B زنگ میزنه و از مادر خانوم A ادرس ایمیلش رو میگیره که خانوم A و اقای B بتونن باهم زمانی رو هماهنگ کنن که باهم تماس بگیرن و حرف بزنن و ارتباطشونو حفظ کنن... اخه خانوم A و اقای B حدود 12 ساعتی باهم اختلاف زمانی دارن. ادرس ایمیل داده...
-
سکوت...
جمعه 28 شهریور 1393 23:11
خیلی وقته نیومدم زندگی همچنان در اوج و فرود میگذره... به رسم نام وبلاگم میگم از انچه بر من گذشته... فوت پدربزرگم... دو ماه ازش گذشت! بابابزرگ روحت شاد... از اونموقع که یادم میاد بابابزرگم خیلی حالش رو به راه نبود خیلی سال پیش سکته مغزی کرده بود... چند سال پیش هم دوباره... و این سالهای آخر آلزایمرش روز به روز بدتر...
-
دلم میخواست حرف بزنم
جمعه 20 تیر 1393 12:18
سلام همیشه شروع نوشتن خیلی سخت بوده... اینکه ندونی از کجا شروع کنی و چی بگی و به کجا برسی که هم همه ی حرفاتو گفته باشی و هم خیلی شاخه به شاخه نشی. ممممم... بذار از اینجا بگم... بیش از دو سال از عمر این وب میگذره... روزای خیلی خوبی باهاش داشتم که انگار دیگه قرار نیست برگرده... یه دوست خیلی خوب که هم نامی وبلاگش دلیل...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 تیر 1393 00:14
نوشتن بهترین روانپزشک است بهترین خدا در بین تمام خدایان نوشتن مرگ را می تاراند، ترکت نمی کند و نوشتن می خندد بر خودش بر رنج آخرین توقع است آخرین تفسیر نوشتن تمام این هاست... خدا میدونه که چقدر محتاج بودنم به نوشتن... حتی اگر کسی نیاد و نخونه... سر قولم نموندم... سر رسیدم چند هفته است که سفیده سفیده... و یه رنج دیگه به...
-
بعد از تو هر اینه ای دیدم، دیوار در ذهنم مجسم شد
شنبه 6 اردیبهشت 1393 00:21
دو سال است هر جا می روم پنجره را با خودم میبرم دو سال است دنیا را دنبال تو می گردم دو سال است این دو چشم پنجره هایی رو به توست... به همین راحتی گذشت... دو سال نبودنت... دو سال ندیدنت... دو سال حس نکردنت... مصیبت تو لحظات اول کُشنده نیست. ضربه اونقدر شدید هست که نمیتونی درست درک کنی چه بر تو گذشته... اما زمان! زمان که...
-
حالِ بدِ نوشتن
شنبه 16 فروردین 1393 00:22
حالم خوب نیست... میدونید گاهی نوشتن به غایت سخت میشه... اره... همین نوشتن... همین نوشتنی که ارومت میکنه... نوشتن برای ادمی که میدونی هرگز نوشته هاتو نمیخونه سخته... اما از اون بدتر نوشتن برای ادمی هست که میدونی میاد... میبینه... میخونه... و با بی تفاوتی از تو و اونچه در درونت میگذره رد میشه... و تو هی با خودت میگی......
-
پایان
جمعه 1 فروردین 1393 01:12
فقط چند ساعت تا اغاز سال نو باقی مونده... صبح، بعد از اذان، راه افتادیم... بهشت زهرا...! توی راه به نیت سال نو براش سنبل گرفتیم... اون وقت صبح چه جاده ی شلوغی... احتمالا تو اون ساعت، پر ترافیک ترین جای تهران همین بهشت زهراست!... کاش ما ادما جای اینکه بعد از مرگ به فکر تنهایی های هم باشیم، همین حالا تا وقتی روی زمین...
-
دلم برای تو تنگ شده است...
شنبه 10 اسفند 1392 14:06
دلم برای تو تنگ شده است . اما نمی دانم چه کار کنم آرام میگریم، حال آدمی را دارم که می خواهد به همسرِ مُردهاش تلفن کند، اما نمیکند. چرا که به خوبی میداند در بهشت، گوشی ها را برنمیدارند...
-
دگرگونی
جمعه 25 بهمن 1392 20:10
امروز با همه ی دغدغه ها و دلمشغولی های همیشگی و کهنه و تازه میخوام از یه بغض بنویسم... بغض از دست دادن یک دوست! برای دوستی به قدمت سالهایی که از عمرم به یاد دارم... که هست اما نیست!... که هست اما دیگه حسش نمیکنم... یا شاید بهتره بگم دیگر حسی بهش ندارم... یادم میاد دو سال پیش به صمیمی ترین دوستم در پایان دوره ی همکلاسی...
-
:( >: :) ;) :'(
جمعه 18 بهمن 1392 23:53
و همچنان زندگی به پیش می رود... روزهای گذشته پر از اتفاق بود... اتفاقای کوچیک و گاهی بزرگ... لحظه هایی که دلم میخواست چند نفر را خفه کنم... لحظه هایی که با تمام وجود احساس ناامیدی میکردم... لحظه هایی که احساس میکردم چیزی بیش از جاذبه ی زمین هست که هنوز منو نگه داشته... همه ی عصبانیت ها... همه ی گریه های لابلای خنده...
-
شرایط
شنبه 28 دی 1392 16:53
امروز فهمیدم معنای عام هر واژه ای فقط در زمان عادی همونه که همه میگن... وگرنه گاهی عکسش صادقه! امروز به خاطر عمل به قولی که داده بودم و وفاداری به نگه داشتن چیزی که ازم خواسته بودن... تنبیه شدم و وقتی خوب بهش فکر کردم دیدم حق با طرف مقابلمه... اینجا جای رازداری نبود... هرکی میگه همیشه و همه جا باید راز نگهدار بود دروغ...
-
دلم برای خودم تنگ شده...
شنبه 30 آذر 1392 23:36
اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم کسی که حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آری همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟ اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم اصلا نمیدونم از چی و کجا بگم... بنویسم! از اتفاقای دور تر ... از دکتر معزی ......
-
چرا یکی نمیپرسه چرا...؟
پنجشنبه 7 آذر 1392 23:32
خیال کن روزگارم رو به راهه خیال کن رفتی و دلم نمرده خیال کن هیچی بین ما نبوده خیال کن مهربون بودی و قلبم کنارتو ازت زخمی نخورده خیال کن بی خیالِ بی خیالم شاید اینجوری ارامش بگیری ... گذشتی از منو ساکت نشستم گذشتی از منو دیدی که خستم تو یادت رفته که توی چه حالی کنارت بودم و زخماتو بستم حال داغون احتیاج به هم درد...