آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

یه عالمه نبودم

سلام

اینقدر با فاصله دارم مینویسم تو ویلاگ که بعیده کسی این نوشته رو بخونه. نمیدونم هر رسانه ای انگار دوره و زمان خودشو داره، یه روزی وبلاگ ارتباطات ما رو میساخت، یه روزی فیس بوک، وایبر، واتس آپ الانا ایسنتاگرام و تلگرام و شاید اینا هم کهنه بشن وچیزای دیگه جاشونو بگیره.

انگار میکنم که دارم برای خودم میگم و مینویسم. خیلی روزا گذشته با اتفاقای خوب و بد، با احساسات تلخ و شیرین. شاید اخرین اتفاق خوب مال همین دیروز بود که عموجان اخرای مهمونی وقتی من داشتم تو اتاقم به سوالات بی شمار مهدی در مورد وسایل روی میز جواب میدادم اومدن تو اتاق و بهم یه هدیه دادن، گفتن هدیه قبولی دکتراته مینا. ضمن اینکه کلی اصرار کردم که قبول نمیکنم و چرا باید به زحمت بیفتن. ته دلم چقدر دلم میخواست اوضاع الان جور دیگه ای بود.

دو سه روز قبل عید سمیرا همکلاسیم باهام تماس گرفت و از حرفای معمولی شروع کردیم تا رسیدیم به گریه هاش، به تلخی های روزگار که دست از سرش برنمیداره. نمیدونستم باید چی کار کنم؟ مستاصل مونده بودم. هعییییییییی.

یه عالمه کار دارم برای عید و نمیدونم چرا به هیچکدوم نمیرسم، برای درس سمینار با اون خاطره ی بشدت تلخی که برام به جا گذاشت، مقاله درس شخصیت که هیچی فکری براش نکردم، تکالیف دکتر جوکار که نقد مقاله و نوشتن پروپوزال هست.کار پژوهشی دکتر حسینچاری که یه بارم ازم خواستن و پرسیدن چی شد؟ تازه اینا تموم بشه بریم سراغ مقاله ها که ببینیم باید چیکارشون کنم.

اینقدر حرف دارم که نمیتونم بنویسم از اتفاقای روز سمینار از اون روز ظهر که دکتر رو دیدم و رفتم تو اتاقش تا اون برخورد ها و رففتن دکتر و تماسی که عصری گرفتن باهام و صحبتهای بعد از کلاس حافظیه که ختم شد به اینکه مزاحمشون بشم تا دانشگاه منو برسونن. نمیدونم ادم های خوب همیشه خوبن و گاهی بروز میدن یا معمولین و گاهی خوب میشن، اینقدر خوب که دلت بهشون قرص میشه از بودنشون. از هر مدلی که هستن خدا حفظ کنه که تو شرایط بحرانی ارومت میکنن.