آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

کاش تو این شهر غریب صدای آشنا بیاد...

نمیدونم از کجا شروع کنم؟

شاید با این سوال: مرگ واقعا بدترین سرنوشت برای یک انسان است؟!!


مهم نیست تو این مدت چه اتفاق های دیگه ای برای من افتاده اما الان میخوام از این دو بنویسم.

سه شنبه وقتی شاد و سرخوش از یه گردش دوستانه تو کاخ نیاوران به خونه برگشتم، یه تماس تلفنی داشتم... "مینا! اون اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاد" با این جمله دیگه صدای گریه اش تا پایان مکالمه قطع نشد و من از اونچه میشنیدم در بهت فرو رفتم. همیشه با خودم میگفتم این قصه ها مال همون سریال های آبکی تلویزیون و فیلم های هندیه، اما حالا داشتم به چشم همون اتفاق را میدیدم. اینکه چطور ممکنه یه پسر بچه ی 22 ساله (قصد توهین ندارم) داره کورکورانه نقشه ی نابودی خانواده اش را میکشه... باور کردنی نیست، هنوزم باور نمیکنم که سر خود و بدون اطلاع هیچ کدام از اعضای خانواده ش دو ماه پیش رفته و یه دختر 30 ساله را صیغه کرده، دیگه بقیه قصه را میتونید حدس بزنید... شبیه اخباریه که تو صفحه حوادث روزنامه ها مینویسن... این وقاحت و پرده دری تا اونجا پیش رفته که مادر و پدرش را به فکر جدایی انداخته. برای خانواده ی ساده و آبرو داری که با چنگ و دندون بچه هاشونو بزرگ کردن، این تهدید به آبرو ریزی شبیه تیر خلاص میمونه!



امروز نزدیک های ظهر تلفن بابا زنگ زد. پدرم خیلی رسمی سلام و علیک گرمی کرد و یهو لحن صداش عوض شد... "چیزی شده؟ چرا گریه میکنید؟" این تغییر لحن و جمله ی که بابا گفت منو از اتاقم کشوند سمت میز کار بابا. با اون پیش زمینه ی تکراری فوت عزیزانم برای چند لحظه ی نفسم تو سینه حبس شد. بابا منو که دید با لبهاش اسم یکی از اساتیدم را گفت. کمی آروم شدم -میدونم خود خواهی هست اما برای من و کل فامیل دیگه بسه- تلفن بابا که تموم شد پرسیدم: اتفاقی برای پدر و مادر دکتر ... افتاده؟ بابا گفت: نه، پسرش، 2 روزه تو اتاق ایزوله بستریه! بابا چند تا تماس با دکتر های مختلف گرفت و البته در این بین چند بار دیگه هم با دکتر... صحبت کرد. آخرین جمله ی که گفت: تشخیص اولیه ی دکترِ پسرش سرطان مغز استخوانه، اما هنوز مطمئن نیستن. دلم گرفت.


حالا در پاسخ این سوال درمانده شدم. واقعا چه سرنوشتی قابل تحمل تره؟؟؟

برای هر دوشون دعا کنید. خواهش میکنم.


میگویند یک داغ قبیله ای را بس است!

اینجا هر کس به قلب خود

داغ قبیله ای را دارد...


نظرات 1 + ارسال نظر
دوقلوها چهارشنبه 25 بهمن 1391 ساعت 08:21 ب.ظ

یــــــــــــــــــــــــــا من اسمه دوا و ذکره شفا...
انشاالله هرچی که به مصلحت خداست پیش بیاد
چون اونه که خیر و بدی ما را میدونه

انشاله...
التماس دعا

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد