آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

شبیه یه کابوس

دلم برای پاییزِ خودم تنگ شده

دلِ پاییزی خودم

کاش اشکی بود دلم را می شست

این روزها اسمان دلم انقدر ابریست

که پاییز هم هم برای امدنش استخاره می کند


چرا داره این طوری می گذره؟ اینقدر درگیر مشکلات اطرافیان شدم، اینقدر سعی می کنم بهشون امید بدم و نصیحت کنم که کم کم داره یادم میره خودم سر تا پا مشکلم.

صحبت هر روز با ادمای عزیزی که صدای گریه شون هنوز تو گوشمه، هر لحظه خسته ترم میکنه... غصه هاشون رو شونه هام سنگینی می کنه. احساس تنگی نفس می کنم وقتی می بینم کاری ازم برنمیاد براشون.

هیچی...


ما غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم

باید هم کابوس می دیدم

کاش تو این شهر غریب صدای آشنا بیاد...

نمیدونم از کجا شروع کنم؟

شاید با این سوال: مرگ واقعا بدترین سرنوشت برای یک انسان است؟!!


مهم نیست تو این مدت چه اتفاق های دیگه ای برای من افتاده اما الان میخوام از این دو بنویسم.

سه شنبه وقتی شاد و سرخوش از یه گردش دوستانه تو کاخ نیاوران به خونه برگشتم، یه تماس تلفنی داشتم... "مینا! اون اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاد" با این جمله دیگه صدای گریه اش تا پایان مکالمه قطع نشد و من از اونچه میشنیدم در بهت فرو رفتم. همیشه با خودم میگفتم این قصه ها مال همون سریال های آبکی تلویزیون و فیلم های هندیه، اما حالا داشتم به چشم همون اتفاق را میدیدم. اینکه چطور ممکنه یه پسر بچه ی 22 ساله (قصد توهین ندارم) داره کورکورانه نقشه ی نابودی خانواده اش را میکشه... باور کردنی نیست، هنوزم باور نمیکنم که سر خود و بدون اطلاع هیچ کدام از اعضای خانواده ش دو ماه پیش رفته و یه دختر 30 ساله را صیغه کرده، دیگه بقیه قصه را میتونید حدس بزنید... شبیه اخباریه که تو صفحه حوادث روزنامه ها مینویسن... این وقاحت و پرده دری تا اونجا پیش رفته که مادر و پدرش را به فکر جدایی انداخته. برای خانواده ی ساده و آبرو داری که با چنگ و دندون بچه هاشونو بزرگ کردن، این تهدید به آبرو ریزی شبیه تیر خلاص میمونه!



امروز نزدیک های ظهر تلفن بابا زنگ زد. پدرم خیلی رسمی سلام و علیک گرمی کرد و یهو لحن صداش عوض شد... "چیزی شده؟ چرا گریه میکنید؟" این تغییر لحن و جمله ی که بابا گفت منو از اتاقم کشوند سمت میز کار بابا. با اون پیش زمینه ی تکراری فوت عزیزانم برای چند لحظه ی نفسم تو سینه حبس شد. بابا منو که دید با لبهاش اسم یکی از اساتیدم را گفت. کمی آروم شدم -میدونم خود خواهی هست اما برای من و کل فامیل دیگه بسه- تلفن بابا که تموم شد پرسیدم: اتفاقی برای پدر و مادر دکتر ... افتاده؟ بابا گفت: نه، پسرش، 2 روزه تو اتاق ایزوله بستریه! بابا چند تا تماس با دکتر های مختلف گرفت و البته در این بین چند بار دیگه هم با دکتر... صحبت کرد. آخرین جمله ی که گفت: تشخیص اولیه ی دکترِ پسرش سرطان مغز استخوانه، اما هنوز مطمئن نیستن. دلم گرفت.


حالا در پاسخ این سوال درمانده شدم. واقعا چه سرنوشتی قابل تحمل تره؟؟؟

برای هر دوشون دعا کنید. خواهش میکنم.


میگویند یک داغ قبیله ای را بس است!

اینجا هر کس به قلب خود

داغ قبیله ای را دارد...


---

خنده ام میگیرد...
وقتی پس از مدتها بی خبری،
بی آنکه سراغی از این دل بگیری...
می گویی "دلم برایت تنگ است"
یا دلم را به بازی گرفته ای،

یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی؟

این دلتنگی... ارزانی خودت!


این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست...

چیز زیادی از خانه نمانده بود اما همان خُرده‌های کوچک را از زمین برداشتم. 

چیز زیادی از رفیقم نمانده بود .. هرآنچه بود .. برداشتم...
از شعر، چیز زیادی نمانده بود، از دوست داشتنم، از دوست داشتنی بودنم که دیگر کسی دوستم نداشت.. .

از من پیش ِ کسی چیزِ زیادی نمانده بود.
از هرچیزی تنها ذره‌های کوچکی مانده بود
که از زمین،
از دیوار،
از روی میز،
از میانِ ورق‌ها برداشتم.
حالا تمام آنچه روزی در جهانی جا نمی‌شد، در جیب‌های من است. 


 

تو را به خدا بگذارید هرکسی هرچه دلش خواست لااقل به خواب ببیند!

حتی مرگ رسول هم به خاطر مختار بود. صادق ته تغاری ارباب حسن خان از همه چی خبر داشت. از فرشته ی گل مریم که تو خونه امجد الدوله بزرگ شد، از قدیر که بچه ی جیران ورامینی بود، از همه چی... صادق سعی کرد. همه ی سعیش رو کرد که تمام اون کارایی را بکنه که رسول می خواست و نشد. رسول تجسم عشق و محبت خانواده ی آریان بود. رسول می گفت حتی باید مختار را هم دوست داشت... مختار پسر ارشد خانواده بود و توی کل زندگیش فقط یکبار با تاسف برای چیزی گریه کرد... روز مرگ فرزانه... مختار اینقدر تو زندگیش گند بالا آورده بود که صادق حتی برای یه لحظه هم نمی تونست دوستش داشته باشه... 

  

بدترین قسمت قوی بودن اینه که، هیچکس هیچوقت حالی از شما نمی پرسد  

کافیست چمدان هایت را ببندی... همه آماده اند برای از یاد بردنت

کتاب پشت کتاب. از چهارشنبه که امتحانا تموم شده، این دومی هست که تمومش کردم. تنهایی ها را باید یه جوری پر کرد. بالاخره که یه روز میاد... کلاهتو بذار بالاتر رفیق! 43 روز از آخرین تماس مستقیم ما می گذره. از "فردا روز تعطیله اشکالی نداره؟" این آخرین جمله ای بود که خطاب به من نوشتی... ترسیدم از خودم. از گفتن حرفایی که ممکن بود با یه تلنگر به زبون بیارم؛ ترسیدم ازش. از شنیدن حرفایی که عصبانی و ناراحت و شرمنده اش می کرد... همه چیز از آلودگی مزخرف تهران شروع شد... تهران دو روز تعطیل شد و من... که ای کاش نفهمیده بودم... همیشه میگن هرچی کمتر بدونی به نفعته!... الان میفهمم. الان که آرامش سابق دیگه وجود نداره... ترسیدم و هر دو تا خط تلفنم را خاموش کردم از 30 آذر... 6 دی ماه آخرین باری بود که جایی ازم یاد کرد... و حالا روز ها پشت سر هم میگذرن... یه روز، دو روز، سه روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه!... یک ماه گذشت... چند ساله گمم تو روزایی که گذشت... هر روز گریه می کنم گاهی بدون اشک... گاهی آرزو می کنم این درد گاه و بیگاه قفسه ی سینه ام یه خودی نشون بده... شاید یادم بیفته، شاید با اون ادعا های همیشگی اش -که هر چی بیشتر گذشت کمتر باورم شد- خواب ببینه که دیگه نیستم، اون موقع شاید دلش برای روزهایی که از دست داد تنگ بشه، میشه؟ 

به همه چیز فکر میکنم به خودم، به لجبازی های خودم، به لجبازی های او. راست میگن اگه زیاد و طولانی قهر کنی اطرافیان عادت میکنن... آره شاید، شاید عادت کرده، عادت کرده که حتی زحمت یه تماس با خونه را هم به خودش نمیده. با خودم کلنجار می رم. اینقدر فکر میکنم تا از احساس خالی شم، به خودم میگم میتونم فراموش کنم... اگه اون سراغی از من نمی گیره چرا من نتونم؟... یاد "شب های روشن" می افتم. اونجا که رویا و استاد تو شب سوم با هم حرف می زنن. 

رویا:اگه اون تونسته منو فراموش کنه پس منم میتونم فراموشش کنم 

استاد: معلومه هنوزم دوسش داری؟ 

رویا: از کجا معلومه؟ 

استاد:از اینکه هنوزم می خوای کاری را بکنی که اون کرده.  

با بغض خنده ام میگیره... مگه میشه کسی را بعد از این همه خاطره یکهو دوست نداشت. "برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی است...!" باورش ندارم، چون تنفر هم شکلی از خواستنه...متضاد عشق تنفر نیست، بی تفاوتیست... چه رسد به من که الان هم تنها حسی که بهش دارم دوست داشتنه. فراموش کردن هیچ کس غیر ممکن نیست اما زمان میخواد... زمانی بیش از خاطره هایی که باهاش ساختی... فراموش کردن یه آدم زنده خیلی خیلی زمان می خواد... چه رسد به کسی که مطمئنم حداکثر تا یک ماه دیگه اگه زنده باشم خودش دوباره تمام لحظه های تلخ و شیرینم را نبش قبر میکنه، واقعی تر از مرور هر شبه ی خاطراتم. 

دلبستن ... دلتنگی ... دلگیری ... 

سخته ببینی یاد همه هست. به فکر همه هست. سراغ همه را می گیره، جز تو... گاهی که از اول مرور می کنم می بینم اینقدر که این بی تفاوتیش روحم را شکسته کرده؛ علت اصلی ماجرا به کلی داره فراموشم میشه...

 

با خویش در ستیزم و از دوست! در گریز 

از حال من مپرس... که بسیار خسته ام