آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

پایان تابستان.

نوشتن داره برام سخت و سخت تر میشه... چقدر دوست داشتم حرف بزنم اما می ترسم از گفتن همه اون چیزایی که تو دلم مونده و شده بغضی که هر روز چند باری راه نفسم را میبنده اما نمیزارم اشک بشه... همه ی دنیا دارن منو نصیحت میکنن همه ی دنیایی که هر وقت خودشون مشکل داشتن به اولین نفری که می گفتن من بودم... حالا همه احساس می کنن "من حالم بده"... نه اینکه احساسشون غلطه، نه. اما تا قبل اینکه یه گوشه از دلمو اینجا بنویسم همون نقاب سرخوش همیشگی را داشتم... همونی که تو مدرسه صدام می زدن سردسته ی دیوونه ها... همون که تو جمع اینقدر جوک تعریف می کرد که بقیه از دل درد التماس می کردن بسه دیگه... همون که دیگران ارزو می کردن جای اون بودن... (کاش می شد لرزش صدا رو هم نوشت...) همون مینا.

اینه که دیگه میترسم بگم... بنویسم... 

خب برگردیم به پشت نقاب همون مینای سابق و برسیم به روزمرگی ها.

تابستون فصل اتفاق های خوبه انگار... عروسی آرزو... عروسی نرگس... عقد الهه... عقد مریم... عقد آتنا... عقد طیبه... و الهام که صاحب یه پسر کوچولو شد... خدا زیادشون کنه انشاله! با تمام این اتفاقای خوب... هرگز فصل تابستان را دوست نداشتم. و چقدر خوب که پاییز داره می رسه... 

به جز این روزمرگی های ساده تو همین یک هفته ی آخر تابستان دو اتفاق دیگه هم داشتم... بعد از 7 سال تصمیم گرفتم و یه دوست قدیمی را پیدا کردم. هیجان عجیبی بود تو تمام این مدت شماره اش را هم داشتم. اما دقیقا یک هفته ی پیش با یه اضطرابی شمارشو گرفتم. صداش اصلا عوض نشده بود. حدیث بیشتر از من شگفت زده شد. در اولین سوال بعد از احوالپرسی از خاطره ی مشترکمون پرسید. همون چیزی که حدیث را برای من همیشه تازه نگه داشته بود تو این سال ها. در جواب فقط بغض کردم. اما این فقط من نبودم که خبرام بد بود. 

و اتفاق دیگه... همین امروز افتاد. همین امروز که هم زمان با جشن شکوفه ها ما هم رفتیم دانشگاه... درسته من همیشه آموزش دیدم که شنونده درد و غصه های دیگران باشم... که خوب بشنوم... که خوب تحلیل کنم... که کمک کنم ادمها خوب تصمیم بگیرند... درسته که برای من شنیدن اینکه: خودکشی کردم... بهم خیانت شده... بهم تجاوز شده... زندگیم از هم پاشیده... ناخواسته باردار شدم... یا هر اتفاق بد و بدتر دیگه اماده ام. اینکه مطابق معمول بشم سنگ صبور کسی و بهم اعتماد بشه هم قبول... اما اگه این ادم یه همکلاسی باشه که کنارته، به تو نزدیکه، دقیقا یه ادمی مثل خودت!... اون موقعست که به جای اینکه ادای روانشناسا را در بیارم تنم میلرزه... فقط خودمو کنترل کردم که پا به پاش گریه نکنم. حالم اصلا خوب نیست... امید دارم پاییز حالم رو بهتر کنه... پاییزی که خیلی وقته انتظارشو می کشم.


دلم گرفته به پاییز...

ابر باران خیز،

به دلگشایی این باغ غم نشسته، ببار!


نظرات 5 + ارسال نظر
رضا پنج‌شنبه 4 مهر 1392 ساعت 08:35 ب.ظ http://redkiss.blogfa.com

دوباره وب و دوباره حال منو دوباره پست تو
تابستون گذشت
گذشت
گذشت
گذشت
این عمر ما بود که گذشت
از نقاب گفتی،چیزی که من توو این چند صباحی که از خدا عمر گرفتم به صورت دارم
نقاب شادی
سرخوشی
جدیت
تحلیل های ریز و موشکافانه
اشک های تبدیل شده به لبخند
اما
اما با دلی عجیب تنها و پر درد
تنها نبودم
همه ی وقتهایی که نیاز داشتم به عزیزام بودن
اما مگه میشه باهاشون از غصه حرف زد؟
نمیدونم به کجا میرسم
اما منم مثه تو منتظر پاییزم
پاییزی که همیشه واسم دلگیر بوده
اما اینبار منتظر اتفاقات خوبم
همین

خوشحالم که اومدن به اینجا شبیه حال تو میشه
نمیدونم اگه قرار بود ما ادما بدون نقاب زندگی کنیم اصلا می تونستیم همدیگرو تحمل کنیم... هر کی عزیز تر مجبوری بیشتر براش نقش ادمای شاد را بازی کنی!
امیدوارم پاییز خوبی پیش رو داشته باشی

دوعددنون یکشنبه 7 مهر 1392 ساعت 05:13 ب.ظ

شرمنده که وقت نشده مثل آدم بیایم و نظر بذاریم جبران میکنیم

دوعددنون پنج‌شنبه 11 مهر 1392 ساعت 09:54 ب.ظ

ترسیدن از گفتن..؟خب
این همه نوعی ترسه حتما..
اما خب درکش سخته...حرفی ک تبدیل ب بغض بشه و راه نفسا ببنده...ترس از گفتنش بهتره یا گفتنشاو ترس از اینکه خب حالا بعد چی میشه...
میدونی..
نقابا که اصلا دوست نداریم..اما خب باهاش سر و کار زیاد داریم...
آره حتی ما...ینی همه سر و کار دارن باهاش..
به قول یکی آدم بهتره مثه همون عروسکه باشه که گفتین ...غصه هاشا برای خودش نگه داره و پشت همون لبخند همیشگی پنهان بشه..
اما ما جواب دادیم
اینطوری انسان نابود میشه
هرچی بیشتر تو ی روی این دنیا بخندی محکـــــــــــــم تر میزنه...
هی...

اره... مقاومت بیشتر فقط باعث میشه بیشتر خورد بشی... بعد حالا هی لبخند میزنی تا کسی از اون ویرانه ی که در درون داری با خبر نشه
هی سکوت و سکوت و سکوت

مریم دوشنبه 15 مهر 1392 ساعت 10:49 ب.ظ http://mywall.blogsky.com

مینا جون هیچ وقت نمیشه همه حرفها رو زد
بعضی چیزهارو از دیگرون و حتی خودمون هم پنهون می کنیم
ولی نوشتن بیشتر وقتاباعث میشه آروم تر بشیم
وقتی تو پای حرفای بقیه میشینی ...خودت هم احتیاج داری باکسی دردودل کنی
من هم دل خوشی از تابستان ندارم
امیدوارم پاییز برات فصل خوبی باشه وروزهای شاد زندگیت به زودی از راه برسن

اره دروغ میگیم به خودمون و به بقیه...
نوشتن وقتی ادمو اروم میکنه که اونی بخونه که میتونه کمکت کنه... نه اونایی که میان میگن... تو چرا؟؟
بخاطر اونا مجبور میشی ساکت بشی حتی اینجا
ممنون مریم جان!

... شنبه 20 مهر 1392 ساعت 01:51 ق.ظ

تابستان!
حالا که تمام شدی اما بگذار بگویم..
روزهای گرمت عجیب سرد گذشت..

دلم برای یک نفر تنگ شده
من دلم تنگ است
من دلم برای خودم تنگ است
نمی دانم کجای جاده ی به تو رسیدن
خودم را جا گذاشتم...؟
خودم را گم کردم!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد