آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

حیف نیست بهار باشد و تو نباشی...

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...


سال نو شد... از کودکی تا حالا جز شور و شلوغی قبل از تحویل سال هیچ وقت سال جدید برام جذاب نبوده... همیشه تکرار... اینکه چرا باید برای شروع این تکرار این همه شادی کرد، همیشه برام بی معنی بود... چون بنظرم هیچ چیز عوض نمی شد... اما امسال خیلی چیزا عوض شد... تا حالا نشده بود اولین عید دیدنی سال را با دلتنگی آغاز کنم... تا حالا نفهمیده بودم نبودن یه آدم میتونه این قدر بزرگ باشه... این قدر بزرگ که جلوی نفس کشیدنت را بگیره... همه دست به دست هم دادند که بهار امسال متفاوت باشه... حتی چشم هام هم فقط جای خالی را می دیدند... گوش هام صدای خنده ها رو می شنیدن... واقعیت اما سکوتی بود با سرهای پایین و بغض های شکسته...


ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩ 

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﮑﻮﺷﯿﻢ

ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ!

من چه خوش خیالم... مگر تو پای کدامیک از قرارهایت ماندی؟؟؟


بعضی وقتا آدم میمونه چی بگه یا چی بنویسه... بیشتر وقتا البته!... مثل الان!... تعطیلات نوروز هم تموم شد... میشه... برای من که گذشت، امیدوارم برای شما خوش گذشته باشه. گاهی اوقات نمیدونم چیزی را که می خوام بنویسم قبلا نوشتم اینجا یا تو اون وبم نوشتم یا تو سررسیدم نوشتم یا شاید تو نامه هام... نه این آخری نه... خیلی وقته دیگه نامه نمی نویسم... یا شاید همش تو ذهنمه و هنوز ننوشتم؟

شاید مثه خیلی وقتای دیگه می ترسم بگم... بنویسم... ترس سوغات آشنایی هاست، ما از آنچه می شناسیم می ترسیم... اگر من آشنا هستم، پس چرا آشنایانم با من غریبه اند؟ آدم باید یکی را تو زندگیش داشته باشه که بفهمتش... حتی اون موقع هایی که خودشو میزنه به نفهمی... لحظاتی تو زندگیم حس کردم یه همچین کسی را کنارم دارم، اما خیلی زود فهمیدم اون بنده خدا هم شانسی یه چیزی را فهمیده... یا شایدم همون موقع ها اونم مثل من اینقدر تنها بوده که حال منو فهمیده... یه بار قدیما گفتم من "شهروند درجه دو" هستم... خب هستم دیگه! چقدر خوب می شد بعضی از آدما بدونن که اگه چیزی را به روشون نمیاری... از سادگیت نیست... داری جوون میکنی حرمت ها را حفظ کنی...!

یه چیزی میگم بهم نخندید!... بعضی وقتا آرزو می کنم کاش من یه آدم سرشناس بودم... چرا؟؟؟... دلم می خواست دیگران به حرفام گوش بدن... یا اینطوری بگم دوست داشتم همه مشتاق شنیدن و خوندن اون چیز هایی باشن که برای من اتفاق افتاده و من دلم می خواد اونها را بگم... (اعتراف سنگینی بود!) اما زندگی و اطرافیان من درست برعکس هستند... یعنی اگه این دو تا وبلاگ و اون سررسید و نامه ها نبودن... که البته بجز این وب بقیه اش کاملا خصوصیه!... زندگی من شامل شنیدن تعریف ها و حرف ها و غصه ها و خرید ها و خاطره های دیگران شده... البته بیشترش هم تقصیر خودمه... چون جز یکی دو نفری که گاهی وقت دارن بقیه حوصله ی شنیدن حرفامو ندارن یعنی جوری برخورد می کنن که می فهمم جذاب نیستم... پس سکوت می کنم تا اونا بگن... که البته ادب حکم می کنه همیشه شنونده ی خوبی باشم... بقول استادم شما آموزش می بینید که در وهله ی اول شنونده های خوبی باشید!... فکر کن! کوری عصا کش کور دگر شود!... چه شود...؟

پ.ن: فکر کنم نوشته های این پست خیلی شاخه به شاخه و بی ارتباطه... مثل ذهن خودم بهم ریخته است. بر من ببخشید!


من که جز تو کسی را ندارم!

ولی چرا تو را هم ندارم... ؟

نظرات 4 + ارسال نظر
آرشید دوشنبه 12 فروردین 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://arshid.blogsky.com/

سلام
خدا از آدمهایی که عاشقانه تر مناجات می کنند آزمونهای مشکل تری می گیره ...
زندگی بر آدمهایی که بیشتر می فهمند ، بیشتر سخت میگیره ...

آدمها از دلهایی که مهربان تر هستند توقع بیشتری دارند ...
کسانی که ادب رو می فهمند بیشتر زیر ذره بین و بار نگاهند ... حتی نگاه خودشون !
و همه اینها به این می رسه که آدمی که امانت داره ، همیشه باید سختی بکشه ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند .

میدونید که ملائکه عاشقانه عبادت می کنند
اما درد ندارند .
این خاصیت آدم هست که درد رو تجربه می کنه
و خدا رو از یاد نمی بره
و برای همین از ملک بالاتر هست .

اینها که گفتید همه درد بود
دردها بر شما مبارک
شما انسان بزرگی هستید.

سلام
از اینکه بنده ی حقیر را اینقدر بزرگ میکنید از بزرگواری شماست.
حتی اگر به تعارف هم باشه... عالیه!
شنیدن این تعارفات از زبان کسی که معنای درد را خیلی خیلی خوب میفهمه برای من دلنشینه...
ممنون بابت همدردی زیباتون.
وجودتون برقرار!

رضا سه‌شنبه 13 فروردین 1392 ساعت 12:13 ق.ظ http://redkiss.blogfa.com

سلام
یه چی بگم؟؟
آخرش نفهمیدم،لیلی مرد بود یا زن؟
اما خب خوب بود،همین که گفتی
همین که نوشتی
همین که به اشتراک گذاشتی
خودش خیلی عالیه
عالیه هم واسه تو هم واسه ما،
واسه تو چون،ذهنت آروم میشه،میدونی کسی هست که بخونه
واسه ما چون میدونیم چه بر رفیقمون گذشته
انشالله همیشه آرام و جاری باشی
همین

سلام
یعنی اینقدر؟!... تسلیم! حق با شماست!
ببخشید که خیلی اشفته نوشتم
و ممنونم از اینکه هستی تا بخونی...
شاد باشی!

رستا سه‌شنبه 13 فروردین 1392 ساعت 06:08 ب.ظ

قمری های بی خیال هم فهمیده اند
فروردین است
اما آشیانه ها را باد خواهد برد.
خیالی نیست!

بنفشه های کوهی هم فهمیده اند
فرودین است
اما آفتابِ تنبلِ دامنه را باد خواهد برد.
خیالی نیست!

سنگریزه های کناره ی رود هم فهمیده اند
فروردین است
اما سایه روشنانِ سَحَری را باد خواهد برد.
خیالی نیست!

همه ی اینها درست
اما بهارِ سفر کرده ی ما کی برمیگردد؟
واقـعآ خیالی نیست؟!

(سید علی صالحی)

همیشه هست...
خیالش
مرا رها نمی کند...!

مریم سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 09:03 ب.ظ http://missspring.blogfa.com/

من وقتی خیلی حرف دارم برای گفتن اینجوری میشم
ولی خوبه نوشتن... منو که آروم میکنه
شاید شاخه به شاخه بود ولی قشنگ بود
یه چی بگم؟من راستش دوست داشتم اون سررسید رو داشتم ومی خوندمش

مرسی مریم جان که وقت گذاشتی و خوندی!
منم خیلی دوست داشتم اگر کسی نوشته های روزانه داشت اونا را می خوندم... اشنا و غریبه اش خیلی مهم نیست... رو راست بودنش مهمه!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد