آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

نمایشنامه- قسمت اخر

برای خانوم A همه چیز در مورد اقای B غافلگیر کننده بوده و هست. و شاید دوباره باید بنویسم بوده. از شروع قصه تا امروز. غافلگیری های شروع رو کنار میذارم. غافلگیری گذشته مال زمانی بود که خانوم A با فکر تموم شدن نمایشنامه، با اقای B خداحافظی میکنه. خداحافظی ی با علم به اینکه این اخرین باری هست که همدیگرو میبینن و باهم حرف میزنن. خیلی رسمی و البته دوستانه. و دقیقن فردای اون روز با تماس مادر اقای B برای دیدار مجدد در روز بعد بشدت غافلگیر میشه. چون تصور میکرده همه چیز برای همیشه تموم شده است. و حالا پایان داستان یه غافلگیری جدید رو با خودش داره. 8 روز بعد از اخرین تماس تلفنی خانوم A و اقای B وقتی همه چیز خیلی معمولی و ساده بنظر میرسه. البته از نظر خانوم A. مادر اقای B تماس میگیره و بعد از تعارفات مرسوم میگه که نمایشنامه به پایان رسیده. خیلی غافلگیر کننده. بدون هیچ اطلاع قبلی یا حرفی در این مورد. خانوم A این بار هم بشدت غافلگیر میشه. غافلگیر میشه نه از به پایان رسیدن نمایشنامه، که از بی مقدمه بودن پایان!

در هر صورت نمایشنامه به پایان رسید. از نرگس عزیزم هم عذرخواهی میکنم برای اینکه کامنت اخرشو تو پست قبل تایید نمیکنم، چون دیگه مفهومی نداره!

ادامه نمایشنامه - قسمت دوم

خانوم A خیلی با خودش درگیره، درگیر اعتماد کردن یا نکردن... روزا پشت سر هم میگذره... تند و تند و تند... اقای B دو ماه دیگه برمیگرده... خانوم A نمیدونه باید چیکار کنه... از تلاش برای همراه بودن میترسه، که شاید این راه درست نباشه و اون تقدیر نوشته شده اش... میترسه از اینکه اقای B خیلی بهتر از اونی باشه که تصور میکنه و خانوم A نتونه خودشو اماده کنه... میترسه و سکوت میکنه... سکوت تردید هاشو بیشتر میکنه... میترسه که کم باشه، کم بیاره. و خودش باور نمیکنه چه زود این احساس ها داره وجودشو پر میکنه... میترسه نتونه بار این مسئولیت رو تحمل کنه، این بار اگر کمر خم کنه، جز خودش اوار رو روی سر یکی دیگه هم خراب میکنه... میترسه و منفعل مونده...

من با خانوم A هر لحظه تکرار می کنم اعتماد کن به خدا و اروم باش برای انچه پیش پای تو قرار میده، بی توجه به خوشایند بودن یا نبودن اون اتفاق... 


پایان بندی شماره 1:

این انفعال ادامه پیدا میکنه، سکوت متدد باقی میمونه، به چشم بر هم گذاشتنی این زمان میگذره و دیگران برای خانوم A تصمیم میگیرن. و خانوم A همچنان سکوت میکنه. شاید دیگه نمیتونه اون ادم رک و رو راستی باشه که اقای B می گفت هست.


پایان بندی شماره 2:

خانوم A از ترس میزنه کاسه و کوزه رو میشکنه. اقای B هم از اینکه میبینه از دست خانوم A که اینقد بی ظرفیت و بچه است خلاص شده یه نفس راحت میکشه.


پایان بندی شماره 3:

شاید این دختر بهار میخواهد دلش... ؟


بریم یک سکانس عقب تر:

دوشنبه شب

یکشنبه صبح

یکشنبه صبح


من گیج داستانم!

یک نافرمانی کوچولو

دیشب وقتی با دوستم خداحافظی کردم و با مترو برگشتم به سمت خونه حدس میزدم که این ساعت احتمالن همه جا شلوغه و همه در حال بازگشت به خونه هاشون. وقتی از ایستگاه مترو بیرون اومدم و با صف 70-80 متری جمعیت منتظر تاکسی مواجه شدم، خیلی تعجب کردم. البته این حس رو همه اونایی هم که پشت سر من میرسیدن داشتن. حالا تصور کنید رفتن پیش دوستم بعد از یه روز کاری به شدت خسته کننده اصرار خودم بود و مامان مخالف. تصمیم گرفتم با خونه تماس بگیرم و بگم که الان کجام و احتمالن خیلی دیر میرسم که نگران نشن. مامان ضمن اینکه با کنایه از دیر برگشتنم گله کرد خیلی جدی اصرار کرد که مهم نیست چقدر طول میکشه ولی حتمن با تاکسی بیا و یهو هوس نکنی پیاده بیای خونه. در طول 3 دقیقه ای که با مامان صحبت میکردم و وضع موجود را براش توضیح میدادم، نفر جلوییم هم با تلفنش صحبت میکرد. اخرای حرفای من و مامان و خداحافظی خیلی اروم بهم گفت:

میای دو تایی باهم پیاده بریم؟

نگاهش کردم، یه دختر معمولی با کلی شجاعت و شیطنت!

هنوز مکالمه ام قطع نشده بود که باهم صف تاکسی رو ترک کردیم و راه افتادیم... اولین سوال ازم پرسید خونتون کجاست و خودشم گفت چون اسم خیابون پارس به گوشش نخورده بود. اما وقتی گفت ما سمت امامزاده ایم... بهش اطمینان دادم که بخش اعظمی از مسیر رو باهم هستیم!... و من خودمو معرفی کردم... دست دادیم... و گفت منم حنانه ام!... کل طول مسیر به خاطرات شلوغی خیابونا و شمردن تعداد تاکسی هایی که از کنارمون میگذشتن با شادی و خنده گذشت. به شکلی باور نکردنی از کنار تمام ماشین های گیر کرده تو ترافیک تو تاریکی شب در مدت 22 دقیقه رسیدیم خونه... وقتی رسیدم مامان گفت: تو که خوب اومدی... چرا اخه صبر نداری تو! و من نگفتم که رسیدنم با این سرعت، نتیجه ی یه نافرمانی کوچولوئه!

دیشب با یه ادم جدید اشنا شدم و یه دوست تازه پیدا کردم.