آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

گاهی دلم میخواست کوتاه نیام

قبل عید تو اون یکی وبلاگم از سر ناامیدی و خستگی از شرایط داغونی که توش بودم نوشتم. نوشتم و گذاشتم جایی که فقط خودم بتونم بخونمش، برای اینکه گاهی برگردم به گذشته نگاه کنم و بگم ببین از چه روزایی گذشتی، ببین چقدر قوی بودی و مقاومت کردی.

اتفاق های کم و بیش بد دیگه ای هم بعد از اون افتاد... و هنوز مقاومم!

تا حالا شده کسی بد جور حالتونو بگیره، اما نتونین جبران کنین براش؟

وضع این روزای منه... تصور کنین تو یه شهری غیر از خونه با یه آدم متفاوت و بعضن عجیب تو یه اتاقِ 5 در 2 زندگی میکنین. طبعن این ادمی که بیشترین وقت روزتونو دارید باهاش میگذرونید، تنها کسیه که میشه باهاش حرف زد، از احساسات و فکرا و هیجاناتی که دارن بیرون میریزن... گاهی ادم دلش میخواد  یکی باشه که بهش بگه تو چه حالیم. فقط کاش  کسی باشه که پشیمونت نکنه از حرف زدن.

این اتفاق پیش از این هم افتاده بود. و دوباره تکرار شد.  وقتی که نگران با مامان حرف زدم که حال الهام رو جویا بشم (رفته بود بستری بشه که به امید خدا مشکلش حل شه).  مشوش از اتفاقایی که دور از من افتاده برگشتم تو اتاق و از حجم عظیم ناراحتی که درونم غل می زد بهش گفتم این طوری شده. فکر می کنید چی شنیده باشم خوبه؟ یا شما جای من، انتظار چه برخوردی دارید؟

درسته... منم تصور می کردم که الان میگه: ای بابا خدا شفا بده. یا انشالله که خوب میشه نگران نباش.

اما واقعیت این نبود. عکس العمل این بود که وای مینا تو چقدر خبرای بد میدی. نگو حالم بد میشه.

و من با توجه به همون سبقه ای که ازش داشتم خیلی ناراحت نشدم و با تاسف سری تکون دادم و نشستم پشت لب تاپ.

امشب وقتی بدون اینکه به خودش زحمت بده وقتی میخواد با تلفن صحبت کنه از اتاق بیرون بره یا عذرخواهی کنه از اینکه تو اتاق صحبت کرده، برخلاف من که به سکوت اتاق برای مطالعه اون احترام میزارم. تلفنش که تموم شد با یه حال نزاری گفت خواهرم خیلی دندونش درد میکنه و بیچاره کلی مسکن خورده و جواب نگرفته و خیلی ناراحتم که نیستم که کمکش کنم و اصن نتونسته باهام حرف بزنه و...

بعد از دومین جمله اش تو کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد که جواب خودشو تحویل خودش بدم و بگم این خبرا رو به من نده... اما نشد، نتونستم و علاوه بر اینکه سکوت کردم تا هر چی میخواد رو بگه باهاش همدردی کردم و چندتا جمله امید بخش که میره دکتر خوب میشه و از این حرفا.

الان که دارم بهش فکر می کنم به خودم میگم... مینا تو ضمن اینکه نمی تونی به دیگران بگی که از این رفتارشون ناراحت شدی و دیگه تکرار نکننن. حتی بلد نیستی یه انتقام ساده و کوچولو بگیری.

اره خودمم میدونم انتقام گرفتن رفتار سالمی نیست. اما گاهی باید با ادما مثل خودشون رفتار کرد تا خودت آسیب نبینی. و من با 7-26 سال زندگی هنوز نمی تونم از خودم حفاظت کنم.

متاسفم برای خودم.