آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

نمیدونم چرا، اصلا دست خودم نیست.

اما نمیتونم درباره کارای دانشگاهم با بابا صحبت کنم. مثلا بگم بابا اینو بخونین نظرتونو بگین، یا مثلا فلان چیزو من چیکار کنم؟ ناتوانم در ارتباط برقرار کردن با بابا مخصوصا درباره اون چیزایی که به روانشناسی و حواشی اون مربوط میشه.

شاید یکی از بزرگترین معضل های زندگیم که هم منو و هم بابا رو ازار میده همین باشه، باباب دوست داره دخترش که هم رشته خودش هست همیشه براش باعث افتخار و بزرگی باشه و من یه ادم معمولیم تو رشته ام. بابا بشدت میخواد من ازش کمک بگیرم و من این کار رو نمیکنم. نمیدونم چرا. اصلا بلد نیستم تو این شرایط از بابا درخواست کمک کنم. دلم میخواست دختر خوبی باشم برای بابا اما انگار نبودم و نیستم. دلم میگیره از اینکه نیستم. دلم میخواد گریه کنم.

حس غریبه ی اینکه وجودتو، نفس کشیدنتو، ارامشتو، رفاهت رو مدیون کسی هستی که ازت دلخوره... کاش اوضاع جور دیگه ای بود. کاش...

من شبیه دختر رویاهای بابا نیستم. و این دردناکه!

داشتن حال خوب، داشتن احساس خوب نسبت به خود. دوست داشتن زندگی و لذت بردن از لحظه ها و ثانیه ها، از بودن با آدمهایی که دوسشون داری.

همه ی اینا رو کم دارم این روزا... امروز یه بحثی سر کلاس پیش اومد و با قاطعیت به بچه ها گفتم، اگر این تصور شما به انتخاب مردی در شبیه ترین صفات با پدرتون به عنوان همسر آگاهانه هست. دارید اشتباه میکنید. شما ازدواج نمیکنید که کنار کسی باشید که مثل پدر دوستتون داشته باشه، مهربون باشه، قوی و محکم باشه و سرشار از عشق. گفتم محبت پدر و مادر به فرزندشون بی قید و شرطه، هرگز محبت همسرتون به شما بی قید و شرط نخواهد بود. همونطور که شما اینطور نیستید در برابرش. شما برای ازدواج احتیاج به کسی دارید که همراه وهم قدمتون باشه برای ساختن زندگی تو خوشی ها و سختی ها.

نمیدونم چرا اینو نوشتم ولی این روزا حال خوبی ندارم، احساس میکنم حال خوبم مشروط شده به یه سری اتفاقا و این داره هر لحظه بیشتر عذابم میده، حالم خوب نیست چون هنوز حتی به تِم مشخص برای رساله ام نرسیدم.یا من نمیخونم یا خوندنام به نتیجه نمیرسه. هیچکدوم از مقاله هام پذیرش نشدن هنوز، هیچ مقاله ی جدیدی رو شروع نکردم به کار، ترجمه رو رها کردم و رفته، چند روزه از سیما بی خبرم و نمیدونم چیکار کرده و تا خودش دوباره زنگ نزنه نمیتونم باهاش تماس بگیرم. دل نگرانی و غصه ی خیلی از دوستامو دارم از الهه و نسیم بگیر تا سمیرا و مریم و... با اینکه ذهنم درگیرشونه اما نمیتونم براشون وقت بزارم. و همینم حالمو بد میکنه. اینکه با خودش میگن مینا اینقدر دنبال خوشیای خودشه که به ما توجه نمیکنه. تو همین حال اشفته با چند دوست فامیلی میریم گردش، کلی خودمو در حضورشون شاداب نشون میدم و پرهیجان و انگار که منم که دارم به هیجاناتشون جهت میدم اینقدر که تهش میگن مینا مرسی امروز تور لیدر عالیی بودی دستت درد نکنه. اما تهش دلم خوش نیست. ذهنم اروم نیست. از گذشت روزها میترسم. گاهی حتی از دو تا تلفن زدن هم میترسم. واقعا امروز نمیدونم چرا کارامو با تلفن زدن حل نکردم و همش با یه توجیحی انداختمش برای فردا.  اعتراف احمقانه ایه اما گاهی از دیدن خوشی بعضیها دچار غم میشم. هرچند تهش به خودم میگم اینا هم مثه من نمایش خوشی دارن شاید واقعیت چیز دیگه ای باشن.

به همه اینها اضافه کنم 6 اردیبهشت رو، به عزیز ترین هم اتاقی دنیا قول دادم که تو عروسیش باشم هرچند اون روزی که قول دادم تاریخ دقیقش مشخص نبود. و من در ششمین سالگرد از دست دادن تمام رویاهای عاشقانه زندگیم با چه حالی بیام شیراز و ذوق کنم از دیدن سمیرای عزیزم تو لباس عروس؟

احساس خسران میکنم از گذر لحظه لحظه ی زندگیم.

کاش متوقف بشه

روزگار


چون میخوام متن رو با این جمله ی تکراری خودم که: نمیدونم از کجا بنویسم؟.... از نزدیکترین چیزی که به ذهنم مییرسه مینویسم. از دیشب که تو گروه همکلاسیای دانشگاه یکی از بچه ها پیام یکی از اساتید رو گذاشت. درباره دعوت به جلسه دفاع امروز. یادم نیست چرا ولی بحث کشید به اینجا که استاد مزبور به همه بچه ها همین پیام رو دادن و خواستن که به همکلاسیاشون خبر بدن، منم به شوخی گفتم دکتر فلانی منو دوس نداره که به من پیام نداده، ضمن اینکه من شیراز نیستم که بتونم برم، حدسم اینه که دکتر شماره تلفن منو ندارن. تو یه فضای کاملا شوخی که همه داشتیم میخندیدیم گفتم مبارک همتون باشه! با کلی خنده... که با یه پاسخ عجیب مواجه شدم. دکتر فلانی هم مبارک تو باشه، چشم نداری ببینی یکی هم به ما توجه میکنه اونمم دسته جمعی. من متعجب مونده بودم از حرفی که میشنیدم.
علت گفتن این حرف از اونجا بود که خودش در پیام بعدی گفت که دبروز دانشکده بوده و چیزی برای استاد برده و ایشون نبودن و با خودش گفته اگر مینا بود با کلید در رو باز میکرد. اینکه چرا دکتر این لطف رو به من داشتن که کلید اتاقشونو به من دادن بحث جداییه که هیچ ارتباطی به شخص من نداره. اما فکر کردن به اینکه تو ذهن همکلاسیام درباره من چی میگذره حالمو بد کرد. یعنی یه اتفاق و یه گفتگوی تصادفی باعث شد اون صبر معقول اجتماعی از حد بگذره و این حرفا به زبون بیاد.
به زبون بیاد اینکه مینا من ازت بدم میاد چون توجهی رو جلب کردی که قبلن متعلق به تو نبوده، یا حتی فراتر از این توجهی رو از طرف اساتید به خودت جلب کردی که لیاقتش رو نداشتی. نمیدونم تهش اینکه حال بدی بهم دست داد.

کارام عقب افتاده، مقاله هام، که نمیدونم چی میشن تهش. مصاحبه ازمون جامع. وای که تصحیح نمیکنن این برگه ها رو که بدونیم تهش چی میشه، روزای اول بعد ازمون حس مثبت تری نسبت به عملکرد خودم داشتم اما هرچی بیتشر میگذره نگران تر میشم. از جلسه مصاحبه میترسم.
و واویلای اصلی که انتخاب و تصویب شدن موضوع رساله ام هست. خیلی گنگم، اینکه یه چیزی تو سرم هست اما نمیتونم پرورشش بدم عصبیم کرده، اینکه دلم میخواد زودتر پروپوزالم نهایی بشه و هیچکار نمیکنم کلافه ام کرده. و هزارتا کار خورد ریز دیگه که بهشون نمیرسم. نگرانی های کوچیک و بزرگ برای خانواده ام و دوستام. فکرهای عجیب و غریب و بی حرکت موندن در برابر همه مشکلات

زادروز

بیش از سه چهارم امروز گذشته!

بیشتر ساعاتی رو که گذشت تنها بودم. از این موضوع ناراحت نبودم. خوشحالم نبودم. حسی از بی تفاوتی دارم که برام خوشایند نیست. امروز تقریبا به هیچ کار مهمی نرسیدم، نه درس خوندم نه فعالیت لذت بخشی انجام دادم، نه با کسی حرف زدم، نه حتی خوابیدم. هشیار بودم، هشیارانه بی تفاوت و کرخت نسبت به هر چه در اطرافم در گذر بود.

امروز نباید این شکلی میگذشت!

حق الناس

امشب شب نهم محرم شب تاسوعاست. ساعاتی که گذشت حالی رو تجربه کردم که دلم میخواست بمیرم. یک گروه 6 نفره از دوستان دوره دبیرستان دارم تو تلگرام. با همون ویژگی های معمول. با همون شوخی ها و سر به سر گذاشتنا و کلیپ های جوواجور. امشب یکی از دوستام. یکی از بهترینا. یکی از عزیزترینا. یک مطلبی گذاشت درباره ارزش گریه بر حسین (ع) داستانی بود نقل شده از سید بحرالعلوم در دیدار با امام زمان (عج). اینکه امام زمان به ایشون فرمودند که خدا چون نمیتونه خداییشو به حسین ببخشه پس نعمتهاشو بر گریه کنندکان بر حسین میبخشه تا فداکاری حسین را پاسخ داده باشه.

من بدون اینکه درباره صحت این روایت چیزی بگم. صرفا برای اینکه تذکر داده باشم پخش این موارد یه جور سستی در عمل بوجود میاره که انگار هرکار خواستیم بکنیم وتنها با گریه بر حسین خدا چه ها و چه ها به ما خواهد داد.  نوشتم خدا هرچقدر هم نعمت به گریه کنندگان بر حسینش ببخشه چیزی از حق الناسی که به گردن دارند کم نمیکنه و در ادامه گفتم خدا مدیون هیچ کدوم از بندهاش نیست که بخواد براشون جبران کنه حتی اولیا الهی. خدا هر چیزی داده از سر لطف بوده. وجودمونو مدیون خداییم. خدا رو اینقدر حقیر نبینیم.

اون عزیز داغ کرد که تو میدونی سید بحر العلوم کیه؟ میدونی این حرفو امام زمان زده؟ وقتی درکشو نداری سکوت کنی بهتره و... و گروه رو ترک کرد. من بشدت متعجب از این عکس العمل، برش گردوندم به گروه و گفتم من قصد مقابله نداشتم. عقلم حکم میکنه بزرگی خدا رو فراتر از این توصیف بدونم. و فکرمیکردم میتونم تو جمع اندک دوستانم نظرمو بدم. اگه حرف اشتباهی زدم بیا باهم حرف بزنیم ناسلامتی رفیقیم.

بعد از یک ربع تایپ کردن و اینکه من چقدر منتظر پاسخش بودم. نوشته اش رو فرستاد. رو صندلی بودم و گوشی روی میز. سر خم کردم تا بخونم. به اخرای پیامش که رسیدم اشک هام بی اختیار و پشت سر هم روی میز و صفحه‌ی گوشیم پخش میشد. یخ کردم. این حرفا رو داشت به من میزد؟ همین رفیق عزیزم. همین ادمی که برام تو جمع دوستا تک بود. همونی که طرف بحث و گفتگو و غصه هام بود. همونی که باهاش مشورت میکردم. همین ادمی که دو روز پیش جلو جلو برای تولدم هدیه گرفت. همین ادم در مورد من، تو روی من داشت این حرفو میزد؟ مغزم سنگین شده بود. نمیتونستم جلو گریه کردنمو بگیرم. الانم که مینویسم دارم گریه میکنم.

کاری به بقیه حرفاش که متهم کردن من به نفهمیدن و ندونستن و هیچ بلد نبودن از تاریخ و روایت و سند و اینا بود، ندارم. اینکه منو متهم به هرچیزی کرد که برداشت متعصبانه ی خودش از اون روایت و حرفای من بود بدون اینکه ازم بپرسه منظورت چی بوده، هم برام قابل درک و قابل پیش بینی بود. حتی توصیه اش به من درباره اینکه بهتره حرف نزنم هم خیلی اذیتم نکرد.

تا رسیدم به این جمله "شاید تو دانشگاهی که میری یا رشته ای که میخونی موضع عقل کل داشتن لازمت باشه ..." با خودم گفتم وقتی یکی از بهترین دوستانم درباره من اینطوری میگه (ببین داره "میگه"، تازه ادمها از فکر تا حرف. حرفی که نوشته میشه. کلی خودسانسوری دارن) پس بقیه چه تصوری از من دارن. یه لحظه احساس کردم تنهاترین موجود روی زمینم. کسی که هیچ دوست واقعی تو دنیا نداره. یعنی هیچکس نیست که جدا از مناسبات ژنتیکی واقعا دوستم داشته باشه. یعنی بقیه هم ته ذهنشون یه برداشت این شکلی حالا کمتر و بیشتر از من دارن. تو ذهنم تکرار میکنم: مینا این حرفو یکی از صمیمی ترین دوستانت بهت گفته. باور میکنی؟  

یک دقیقه بعد از اون بهت عجیبی که بهم دست داد براش نوشتم. اره حق باتوه. نوشتم اینقدر عزیزی که دلم نمیخواد ناراحت بشی. برای ذهن کنایه نفهمش جوری با نرمش نوشتم که بدونه ناراحتم کرده. هرچند اینقدر غرق هیجان بود که نفهمید. الان که فکرشو میکنم نمیفهمم چرا با صراحت نگفتم که حرفت بغضمو شکوند و قلبم درد گرفت. واقعا نمیدونم مراعات چی رو کردم. و در پاسخش خیلی پیروزمندانه من رو توصیه کرد که نگاه از بالا به پایین نداشته باشم.

گریه و گریه و گریه همه ی کاری بود که تونستم بکنم. دلم میخواست حجم این غمی که نشست رو وجودمو با کسی درمیون بزارم تا سبک شم. اما کی؟ کدوم رفیقمه که ته ذهنش اینطوری درباره‌ام فکر نکنه. باورش برام خیلی سخته. خیلی. مرضیه به من گفته که "مینا تو از  اینکه دکترای روانشناسی میخونی فکر کردی عقل کلی؟!" من کی برای تو غیر از دوست بودم؟ شده حتی یکبار بدون اینکه نظرمو بعنوان یه روانشناس خواسته باشی، حرف یا رفتاری رو تحلیل کرده باشم؟ من؟ ... با کی میتونم حرف بزنم؟ مرور تمام خاطراتم با مرضیه و حرف امشبش هرلحظه بیشتر آزارم میده. دلم بدجوری شکست... تهش این شد که پناه بیارم به نوشتن بلکه یکم اروم شم. شاید این غمم مثل بقیه غم های زندگیم ته نشین بشه تو دلم.

 

شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود: هرکس از شما حق الناسی به گردن دارد برود و ان حق را ادا کند که خداوند شهادتش را نمی‌پذیرد.

او به جهانیان فهماند حتی شهادت در راه خدا در کربلا بالاتر از رعایت حق الناس نیست. من در عجبم از کسانی که هزاران گناه میکنند و معتقدند یک قطره اشک بر حسین ضامن بهشت انهاست. جز مال مردم خوردن که مثالی از حق الناس است. رعایت اصول و قواعد عرفی، قانونی و عاطفی دیگران هم شامل حق الناس می‌شود.