آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

ای دوست


در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست!
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست 

من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن 
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست 

گفتی بخوان: خواندم، اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی، پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بختِ جاویدان نمی خواهم 
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست 

یا نه! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن 
از من، مگیر برشانه ها بارِ گران ای دوست 

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست 

آن سان که می خواهد دلت با من بگو، -آری
من دوست دارم حرفِ دل را بر زبان ای دوست

استاد محمدعلی بهمنی

یک شمع اضافه تر


هر سال که میگذرد

شمع های بیشتری در روز تولدم

برایم اشک می ریزند...


... تنها نیستی!

فقط امیدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه!

"قرارمون کافه سپیدگاه یادت هست؟" ... مگه میشه یادم بره ... اینجا تنها مکان دو نفره ی من و توه! ... روز خوبی بود... نه به خاطر سکوتش ... نه به خاطر خستگیش ... نه به خاطر دلتنگی ای که در حضورت هم حس میکردمش ... حتی نه به خاطر اون جوجه کبابی که به جز مال خودت نصفه غذای منم خوردی... به خاطر همون جمله ی آخری!

مطمئن باش تو اون لحظه هایی که داری با این وابستگی کنار میای ... تنها نیستی!

گاهی این گنگ حرف زدنامون اینقدر برام دلنشینه که دیگه نمیخوام اِدامش بدم ... گفتم بی خیالش! گفت آره! بی خیال!

تمام مکالمه با یه لبخند تموم شد...