آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

شرایط


امروز فهمیدم معنای عام هر واژه ای فقط در زمان عادی همونه که همه میگن... وگرنه گاهی عکسش صادقه!

امروز به خاطر عمل به قولی که داده بودم و وفاداری به نگه داشتن چیزی که ازم خواسته بودن... تنبیه شدم و وقتی خوب بهش فکر کردم دیدم حق با طرف مقابلمه... اینجا جای رازداری نبود... هرکی میگه همیشه و همه جا باید راز نگهدار بود دروغ میگه... راست میگفت من اگه رفیق بودم باید بهش میگفتم.

اون موقع که تصمیم گرفتم تمام این مدت را سکوت کنم یاد یه اتفاق دیگه افتادم... یاد اون وقتی که فکر کردم رفاقت ارزشش از رازداری بیشتره و باید به دوستم کمک کنم چون داره داغون میشه و هیچکی نمیدونه... باید به خواهرش بگم که هواشو داشته باشه تا بقیه اذیتش نکنن... خواهرش غریبه نبود... دوستم بود... اون موقع مطمئن بودم که وقتی خواهرش بفهمه کمکش میکنه و اون از تنهایی در میاد و یکی را تو خونه داره که حداقل باهاش درد دل کنه... اون موقع فکر میکردم این معنای رفاقته و بهترین راه ممکن برای کمک بهش... اما اخرش چی شد؟ دوستم خیلی سرد بهم گفت میدونم که خواستی کمک کنی من یه چیز بی ربطی به خواهرم گفتم و تو هم دیگه درباره ی من با خواهرم صحبت نکن... اون روز به خودم گفتم اشتباه کردی... اصلا تو رو چه به کمک کردن وقتی شرایط طرف را نمیدونی... تو قول دادی چیزی نگی پس نگو!

حالا امروز اتفاق برعکس شد!

من پای قولم موندم و سکوت کردم... وقتی امروز دوستم ازم پرسید مینا تو قبلا درمورد من با مادرم صحبت کردی منم صادقانه گفتم اره گفت چرا بهم نگفتی؟ گفتم چون قول داده بودم. تازه فهمیدم رفاقت، اینجا خراب شد... بهم گفت تو دوستِ منی باید همه چیو به من میگفتی. چرا منو سکه یه پول کردی؟... من ولی پای قولم وایستاده بودم اما دیدم راست میگه... سکوت من و دروغ اون باعث شده بود اوضاعش خرابتر بشه... اما اخه من وقتی قول دادم فکر میکردم طرفمم رو حرفش میمونه... نه اینکه منو خراب کنه پیش دوستمه و اونو ازار بده...

خدایا چرا دنیا این جوریه...؟

من هرگز نمیخواستم کسی را ازار بدم. کسی را برنجونم.

اما دوستم راست میگفت: نمیشه طوری زندگی کنی که همه رو راضی نگه داری! نمیشه...!