تمام مسیر امشب رو تو جاده تا خونه اروم گریه کردم... راست میگن که شب پرده پوش راز های آدمه... امروز یه حال عجیبی بودم، دلم واسه خودم سوخت و فهمیدم تا حالام بیخود سعی کردم خودمو گول بزنم...
دلم تنگ شد... دلم گرفت... دلم شکست... چرا سرنوشتم این شد...
بعضی لحظه ها نبودنش اوج میگیره... دلم پر غصه میشه و بغض می کنم...
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم
آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم