آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

هیچوقت خاطره ها رو پاک نکن!

امروز با یه قصد دیگه اومدم سراغ وبلاگم اما الان میخوام از یه چیز دیگه بنویسم.

رفتم سراغ نوشته های اون وبلاگم و گشتم دنبال نوشته هایی با یه موضوع خاص... هرچی گشته ام کمتر پیدا کردم. اومدم اینجا رو هم گشتم حتی تو چرکنویس ها... هرچند که میدونستم من این حرفا رو قطعن اینجا ننوشتم... اینجا هم نبود. با خودم دارم فکر میکنم... یعنی پاکش کردم؟ چرا مینا؟ یعنی اینقدر عصبانی بودم که خاطره های مکتوبم ازش رو هم از بین ببرم... این چه رفتار بچگانه ایه... از خودم ناراحتم و شرمنده ای خودمم.

ناراحت که عجولانه و هیجانی تصمیم گرفتم... و شرمنده که هنوز نفهمیدم بودن این نوشته ها کمک به نظم فکریه منه... وگرنه با پاک کردنشون که اون ادما و اون خاطره ها که پاک نمیشن... میشن؟ به قول شهرزاد که این اتاق تاریک ذهن ازاد ترین جای جهانه!... با این کار فقط خوبیا و بدیا رو جوری باهم هم زدم که دیگه نمیشه از هم جداشون کرد.

این چند وقته استرس های دیگه ای هم بوده. مریضی الهام که خدا رو شکر بعد دو هفته از بیمارستان مرخص شد و باقی درمان رو خونه میگذرونه. یه شبی رو کنار الهام صبح کردم... چقدر استرس کشیدیم پای جواب ازمایشهاش. چه غمی داشتم از زخم زبونای خونه بابت همون شبی که موندم بیمارستان. گذشت...

دیروز هم در استانه ی روز پدر یه خبر تلخ شنیدم از یه رفیق دوست داشتنی... وقتی رضا نوشت پدر به رحمت خدا رفتن... یه لحظه موندم... خدا صبر بده به خودشو خونوادش.

کارای دانشگاه هم دیگه داره کمرمو خم میکنه... اشتباه نشه کارای دانشگاه سنگین نیستا... من تنبلم که کل کارا و تکالیف ترم یک رو به اضافه کارای روتین ترم دو رو هم خرمن خرمن جمع کردم و حالا دارن رو سرم اوار میشن.

خدایا عاقبت ما رو به خیر بفرما!