آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد...

امروز می خوام یه خاطره بنویسم.

پنجشنبه 11 اسفند 1390

همگی شب را جایی دعوت بودیم.

یه مهمونی صمیمی.

شام که تموم شد همه داشتن کمک میکردن سفره را جمع کنن.

جمعیت کمی نبود. چیزی حدود 50-60 نفر.

رفتم سمتش. برادر زاده اش -مَهدی کوچولو که تقریبا یکساله بود- را بغل کرده بود.

گفتم: همیشه دنبال یه بهانه باش از زیر کار در بری اااا...

سر به سر گذاشتن عادت همیشگیمون بود. یه عادت لذت بخش!

همینطوری که به بقیه دستور می داد؛ اون لیوان جا مونده و اون قاشق داره میفته، گفت: خودش اومد به خدا...

نگاهش کردم و زیر لب گفتم: جوون خودت... تنبل خان!

نمیدونم چی شد که اینو پرسیدم. شاید پرش ناگهانی متین- اون یکی برادر زاده اش- از روی سفره بود. همینطوری که متین اومد بغلم و بوسش کردم و دوباره گذاشتمش زمین که بره دنبال شیطنت های خودش، گفتم: فردا تولدِ متین هست. عموش چی کادو گرفته واسش؟

یک قیافه ی غافلگیر شده ای به خودش گرفت اما خیلی خونسرد گفت: حالا بذار اگه دعوتمون کردن واسه تولد؛ یه چیزی براش میگیرم!

منم که انگار فرصتی پیدا کرده بودم دوباره اذیتش کنم، گفتم: همینه دیگه! وقتی تولد بقیه را فراموش میکنی کسی هم تولدت را بهت تبریک هم نمیگه؟!! مثه همین دیروز...

نگاهش رو نگاه من ثابت شد... هیجان زده، متعجب و خوشحال نگاهم می کرد... همیشه مثل یه پسر بچه 3 ساله ذوق زده میشد، اگر واقعا ذوق می کرد.

هنوز برق نگاهش از پشت عینک، دندون های سفید و مرتبش که تنها وقتی واقعا می خندید تماما دیده می شد را بیاد میارم.

با یه شیطنتی که پر از محبت بود، پرسید: تو یادت بود مینا؟

نمیدونم اون خنده ی که نمیتونستم جلوشو بگیرم منو لو میداد یا نه؟ تو دلم و شاید سعی کردم با چشمام بهش بگم هیچ وقت یادم نرفته بود. اما با همون حس همیشگی که... اگه بهش رو بدی خیلی پر رو میشه... سعی کردم با بی تفاوتی بگم: حالا فرض کن که بود.

- خب چرا بهم نگفتی؟ یه زنگی، sms، ایمیلی میزدی.

خواستم غرور دخترانه ی خودمو حفظ کنم و گفتم: بمونه سال بعد!


و هرگز تصور نمی کردم این جمله ی آخر تا این حد قلبم را به درد بیاره و حتی حالا که بعد از یک سال دارم دربارش می نویسم اشک هایم صورتم را گرم کنه... فکرش را هم نمی کردم این همه به اون لحظه حسادت کنم و برای نگفتن تبریک تولدت اینقدر حسرت بخورم... برام قابل پیش بینی نبود که سال بعدی وجود نداره و تو هرگز بیست و هفت ساله نمی شی.

کی فکرشو می کرد که من دارم آخرین فرصت برای گفتن تبریک را برای همیشه از دست میدم.



میدونم که همیشه صدای منو می شنوی، حتی صدای کلمه هایی را که به زبون نمیارم.

تولدت مبارک...



من امروز خوشحال ترین آدمِ غمگینِِِ زمینم...

نظرات 9 + ارسال نظر
رستا پنج‌شنبه 10 اسفند 1391 ساعت 10:33 ب.ظ


آخ مینا...هیچی نمی تونم بگم... یک ساله که نمیتونم هیچی بهت بگم...
فقط ای کاش می دونستیم "ناگهان چقدر زود دیر می شود"

چقدر زود ...

مریم اردیبهشت شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 12:19 ب.ظ http://spring1.blogsky.com/

وای چقدرغم انگیزبود
ولی عزیزم من فکرمیکنم همین که به یادش بودی بیشتراز هرتبریکی براش ارزش داشته

ببخش اگه ناراحتت کردم.
ممنون از دلگرمیت مریم جان.

دوقلوها چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 10:01 ب.ظ http://www.negarin.blogsky.com

سلام مینای عزیز..
این پستت را خیلی وقت پیش همون اول که گذاشتی خوندیم اما به دلایلی نظر نذاشتیم...
مینا نمیدونیم باورت میشه یا نه ولی این خاطره ای که نوشتی اونقدر دل ما را به درد آورد و اونقدر ما را به خودمون اورد که شاید هیچ حرفی اینطوری نبوده ...ازون گذشته مطالبی نزدیک به این موضوع که ناگهان چه قدر زود ممکنه دیر بشه برای گفتن دوستت دارم حتی دوستت دارم های ساده باعث شد ما به همه ی اونهایی که واقعا از صمیم قلب دوستشون داریم احساس واقعی خودمون را بیان کنیم...
اینها را گفتیم که ازت تشکر کنیم...
نمیتونیم بگیم اون فرد را فراموش کن و بسپارش به دست تاریخ ..نه ...چون اگه آدم واقعا یک نفر را از صمیم قلبش دوست داشته باشه از دست دادن اون براش یه شکست سنگین محسوب میشه..
امـــــــــا میتونیم این اعتماد را بهت بدیم که اگه تو بخوای اون همین الانش هم میتونه بفهمه که تو چقدر دوسش داشتی...
حتی با وجود این که جسمی نداره..ولی بدون اینکه جسمی نداره دلیل بر این نیست که نتونه احساس تو را درک کنه...دوست داشتن و درک دوست داشته شدن مربوط به یک بعد فراتر از بعد جسمانی هست..
اون آدم ۲۶ساله را همیشه در دلت نگهش دار وهیچوقت به دست خاطره نسپرش..
ببخشید اگه زیاد حرف زدیم فقط خواستیم ازت تشکر کنــــیم واسه اینکه شاید باعث شدی ما به خودمون بیایم و بفهمیم شاید برای گفتن دوست دارم دیر بشه چون ممکنه یا ما نباشیم یا اونایی که دوسشون داریم..
و ۱چیز دیگه...درسته قلب انسان اندازه ی مشت اونه ولی گاهی میتونه به اندازه ی ۱دنیا افرادی را دوست داشته باشه چون دوست داشتن محدوده ای نداره پس شاید به عنوان ۱پیشنهاد اینا مطرح میکنیم که خیلی ها را دوست داشته باش ...خیلی ها که ممکنه تو را دوست داشته باشن و نتونن بهت بگن و خیلی ها که دوستت دارن و بهت گفتن...
و شاید خیلی ها که احتیاج به دوست داشته شدن دارن..
با اینکه میدونیم که ممکنه تو زندگی قلب آدم فقط و فقط برای یک نفر بتپه و از دست دادنش به معنی تموم شدن زندگی خود شخص باشه...
اره ما خیلی خوب میفهمیم چون خداوند قلب مادونفر را باهم آفرید و برای هم...قلب ما از همون ابتدا ی زندگی عاشق بوده...
ما ازهمون اول زندگی قلبامون واسه ی هم میتپیده و تا انتهای زندگی هم برای هم میتپه...

خداوند قلب مارا باهم متولد کرد و باهم...






ممنــــــــــــــــــــون به حرفامون گوش دادی

lداشتن یه هم نفس ازلی و ابدی موهبتی هست که خدا فقط به تعدادی از بنده هاش میده و شما جز همون دسته هستید... خیلی خیلی ممنون که وقت گذاشتید...
گاهی که خیلی درگیر روزمرگی ها میشم یهو به خودم میگم نکنه یادت بره ... نکنه یه روز بیاد و تو یادت بره که چی بهت گذشته ... زمان ما رو عادت میده به داشته ها و نداشته ها... شاید واسه همینه که گاهی قدر داشته هامونو نمیدونیم... خوشحالم اگه باعث شدم کسی با دقت بیشتری به داشته هاش نگاه کنه.
یه دنیا ممنون دوقلوهای عزیزم.

دوقلوها چهارشنبه 16 اسفند 1391 ساعت 10:03 ب.ظ

جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان ۲۶ ساله ی عزیز

تولــــد ۲۷ سالگیت مبـــــــــــــــــــارک

فقط همین را میتونسیم بگیم

farzaneh پنج‌شنبه 17 اسفند 1391 ساعت 09:48 ب.ظ

مینا اگه جلوی خودمو نگه نمی‌داشتم، اشکام کل وجودمو می‌پوشوند. عزیزم چون این اتفاق واسه یکی از بهترین دوستای منم افتاد واقعا درک می‌کنم چه حسی داری. اما اینو بدون که زندگی همینه. همین مرگ ها و همین زندگی‌های عجیب که انسان رو منقلب می‌کنه و از اون یک انسان واقعی می‌سازه. مواظب خودت باش خانم روان‌شناس

مرگ مفهوم غریبیه... تا درگیرش نشی درکش نمیکنی... مرگ خود ادم که نه اما مرگ بقیه ادما رو هوشیار میکنه... تازه میفهمیم زندگی کوتاهتر از اونیه که به غیر از محبت گذرونده بشه.
روح مرضیه ی عزیز هم شاد...
فرزانه جان واقعا ازت متشکرم.
بخاطر توجهی که به اطرافت داری...

آرشید شنبه 19 اسفند 1391 ساعت 05:25 ب.ظ http://arshid.blogsky.com/

من امروز خوشحالترین آدم غمگین زمینم ...

سلام
دنیایی حرف پشت این جمله ی کوتاه نهفته بود
خاطره ی جالب و البته دردناکی بود .
اما به حال این لحظه ی من بسیار اثر گذار بود
باید قدر بودن ها را دانست .
واقعا سپاسگزارم .

سلام جناب آرشید
"خدا نکند هست کسی بود شود..."
سربلند باشید
من هم سپاسگزارم که نگاهتون را به این وب هدیه کردید

... دوشنبه 21 اسفند 1391 ساعت 10:26 ق.ظ

نزدیکی هایت بودم
فکر کردم تویی
قالب تهی کردم
وقتی برگشتی
و تو نبودی ..
یادم هست فردای روزی که با شوق ماجرا را از تو می شنیدم، چقدر خندیدیم،شاد بودیم ، اما امروز، فقط افسوس...

یادم... از یادم تنها ژاله می بارد...
باران که باز بیاید
می ماند آسمان و خواب و خاطره ای
یا حرفی میان گفت و لطف آدمی با سکوت!

حضورت آرامش بخش سکوتم است "..." خوبم!

مریم اردیبهشت دوشنبه 21 اسفند 1391 ساعت 07:12 ب.ظ http://spring1.blogsky.com/

انگار اتفاقها همیشه یک قدم جلوتر ازماهستن
چرا همیشه دیر می رسیم؟

همیشه دیر می رسیم...
شاید همیشه تصور میکنیم در بی نهایت زندگی میکنیم
محدودیت را دوست نداریم در هیچ شکلی بخصوص در زمان!

آرشید پنج‌شنبه 24 اسفند 1391 ساعت 09:56 ق.ظ http://arshid.blogsky.com/

در پیله ی خاکیم زخم بستر گرفته ام ...
رنجم را نخواهی دانست ...
مگر اینکه سالها به امید پروانه شدن خفته باشی ...

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد