آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

سکوت...

خیلی وقته نیومدم

زندگی همچنان در اوج و فرود میگذره... به رسم نام وبلاگم میگم از انچه بر من گذشته...

فوت پدربزرگم... دو ماه ازش گذشت!

بابابزرگ روحت شاد... از اونموقع که یادم میاد بابابزرگم خیلی حالش رو به راه نبود خیلی سال پیش سکته مغزی کرده بود... چند سال پیش هم دوباره... و این سالهای آخر آلزایمرش روز به روز بدتر میشد... شاید کل خاطرات من از بابابزرگ همون بستنی های باشه که هر وقت خونشون بودیم ظهرها که از مغازه میومد دستش بود... همیشه میخرید که تو خونه بستنی باشه که بچه ها میان بخورن... رفت و موند یه قاب عکس با یه صورت مهربون و شکسته...

یه همکلاسی داشتم که همیشه بهش کمک کرده بودم... و مثل همون همیشه ازش توقع جبرانی هم نداشتم... سر یه کلاس رفتن ساده، خیلی راحت به قول خودمون ما رو پیچوند و رفت... منم که طبق معمول تو روی ادما حرفی نمیزنم داشتم با مامان درد و دل میکردم که من بهش پیشنهاد دادم که بیا این کار رو کن خوبه، حالا ما رو پیچونده خودش رفته!... حرف بی معرفتی اون دوستم نیست... حرف حماقت خودمه که چرا برای مامان گفتم... در جواب گفت بیا اینم نمونش، صد بار بهت نگفتم اینقد واسه دیگران دل نسوزون، مردم دنبال استفادشونن، کارشون که راه بیفته نگاتم نمیکنن، حالا تو از وقت و زندگیت بزن واسه این دوستات و از این حرفا دیگه!

با اینکه ته دلم بعضی از این حرفا رو قبول داشتم و احساس پشیمونی میکردم... اما گفتم نه خیر... من اگه کاری کردم خودم خواستم، اگه تو ده تا دوستم 5 تاشون تو زرد باشن 5 تاشونم هستن که باهاشون حالم خوبه، گفتم این همه بقول خودتون رفیق بازی منو از کجای زندگیم انداخته؟، و از این حرفا دیگه! اما ته دلم غصه ام شد...

این تابستون فرصتی شد تا با یکی از دوستام بیشتر ارتباط داشته باشم... اما نمیدونم چی شد که یهو همه چی خراب شد... و منم اینقدر خسته بودم که حتی پی اش رو هم نگرفتم... شاید باید ازش دلجویی میکردم... اما اخه خودمم نمیدوستم برای چی؟... شاید همین شد که منم سکوت کردم... گاهی دلم براش تنگ میشه...

---

روزا گذشت 

ادما گاهی با حرف زدنشون دل میشکونن... گاهی با حرف نزدنشون...

وای خدا چقدر حرف دارم بزنم درباره این حرف نزدنِ توهین آمیز ... برای این سکوتِ لعنتی... اما نمیتونم بنویسم... هیچوقت نتونستم... اما ظرفم پر شده... تحمل اینکه احترام بذارم، احترام نبینم!... تحمل اینکه حواسم بهش باشه، منو از یاد ببره!... تحمل اینکه باهام مثل یه موجود دم دستی رفتار بشه که میشه هر جوری خواستی باهاش رفتار کنی و مطمئن باشی بخشیده میشی!... دیگه تحمل ندارم...

بدتر از اون اینکه اعتراض کردنم بلد نیستم... تهش بلدم سکوت کنم... اینم که یعنی اصلن بلد نیستم هیچ کاری بکنم... تازه بقیه به خودشون جرات میدن که ازت طلبکار باشن... خنده داره... اوضاع جوری شده که انگار من باید جوابگوی رفتارم باشم... از بی عرضگی خودمه... همیشه حامی بودم... همیشه سعی کردم دیگران رو ناراحت نکنم تا از من راضی باشن به هر قیمتی... شاید واسه همینه که استادم تو جلسه دفاع بهم گفت تو به درد مددکاری میخوری... اما این چیزی نبود که من از زندگیم میخواستم... تلخه که همه زندگیت بشه یه رویای دور از دست... غیر ممکن!

با همه نتونستن هام... از یه چیز مطمئنم... من تحمل سکوتم زیاده... شده هر شب رو با گریه بخوابم... خودم لب از رو لب باز نمیکنم... اشتباه میکنه کسی که بخواد منو با سکوتم امتحان کنه!