آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

دلم برای خودم تنگ شده...



اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم 

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم 

 دلم برای خودم تنگ می شود آری 

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را 

هر آنچه شیفته از پی شدن بودم 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟ 

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم  

 


اصلا نمیدونم از چی و کجا بگم... بنویسم! 

از اتفاقای دور تر ... از دکتر معزی ... از تولدم... از قصه ی نسبتا پر اتفاق دکتر احمدی... از دعواها و بحث ها و بزرگترین حماقت زندگیم برای اینکه به همه ثابت کنم کسی نمیتونه به من زور بگه... از کلاس و درس و دانشگاه که فردا اخرین روزیه که تو دوره ی ارشد میرم سر کلاس و هفته پیش با بچه ها جشن گرفتیم... از همکلاسی های اهل حال دانشگاه و فرحزاد و دریاچه... از قهر و آشتی های هنوز کودکانه و پر از محبت (کاش آشتی هاش بیشتر بود!) ... از قصه ی جدایی ای که من بهت زده فقط گوش دادم... از تنهایی و خواب و خاطره و سکووووووووووووووووت

خواستم بگم این مدت که ماهی یک بار به روز میشدم و پست میذاشتم درگیر کار و درس بودم... دیدم بهانه بیخودیه که اگر واقعا اینطور بود که الان ده روز مونده به امتحانا هزارتا کار سرم نریخته بود! پس باید اعتراف کنم تنبل بودم... خیلی... یا شایدم ساکت موندم... خیلی خیلی!


 راستش فکر می کردم هیچوقت نمیری، آخه تو صمیمی ترین دوست من بودی، فکر می کردم تا ابد وقت دارم واسه حرف زدن باهات، واسه همین شروع کرده بودم از "الف" برات گفتن، چه می دونستم حوصلت سر میره و صبر نمی کنی واسه "یای" قصه هام ... اگه می دونستم رج میزدم حرفامو ، یا تند و تند می گفتمشون ... شایدم اصلا هیچی نمی گفتم و فقط نگات می کردم ، اونوقت شاید بعد از این که وسط آسمون و هوا، ولم کردی و رفتی ، یاد نگاهام می فتادی و با خودت می گفتی ، انگار یه چیزی می خواست بهم بگهاااا ... بعد شاید یه کورسوی امیدی می موند برای برگشتن و شنیدن حرفهایی که زل زل ریخته بودم تو چشات ...

چرا یکی نمیپرسه چرا...؟

خیال کن روزگارم رو به راهه 

خیال کن رفتی و دلم نمرده 

خیال کن هیچی بین ما نبوده 

خیال کن مهربون بودی و قلبم 

کنارتو ازت زخمی نخورده 

خیال کن بی خیالِ بی خیالم 

شاید اینجوری ارامش بگیری  

...

گذشتی از منو ساکت نشستم 

گذشتی از منو دیدی که خستم 

تو یادت رفته که توی چه حالی  

کنارت بودم و زخماتو بستم 

 

حال داغون احتیاج به هم درد داره... یا نه، هم صحبت... نه، فقط یه جفت گوش شنوا و دو تا چشم که بهت بگن میفهمیمت... و من تو حال داغونم هیچ کس را ندارم... جالب اینجاست حال داغونم واسه اینه که نمیخوام هم درد داشته باشم... نمیخوام! 

چرا هیچ کس نمیفهمه؟؟؟ 

چرا هیچکس ازم نمیپرسه تو چته؟ چرا بی انگیزه ای؟ چرا مخالفت میکنی؟ چرا سکوت میکنی؟ چرا همش بغض میکنی؟ چرا اعصابت خورده؟ چرا شبا تا دیر وقت گریه میکنی؟ چرا هر روز لاغرتر میشی؟ چرا هیچی خوشحالت نمیکنه؟ چرا هر سال شماره عینکت بالا میره؟ چرا به فکر خودت نیستی؟ چرا یکی نمیپرسه چرا...؟