آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

دنیای این روزای من...

سلام

بازهم دارم با تاخیر طولانی می‌نویسم. این روزها، حالم خیلی مساعد نیست. حال روانیم. گاه خودمم نمی‌دونم دقیقا مشکلم چیه. اما حال بد خودمو می‌فهمم.

تقریبا یکماه پیش بود که دوستانمو دعوت کرده بودم خونه. یادم نیست 9 نفر حدودا. از اونجایی که اولین سری از بچه ها ساعت ده رسیدن نسبتا خیلی تو اشپزخونه مشغول بودم (البته الهه هم خیلی کمکم کرد). شاید تا بعد ناهار کمتر تونستم کنارشون باشم. گذشت و گذشت عصری که 4-5 تا از بچه ها رفتن. با باقیمونده بچه ها نشسته بودیم به صحبت، که مریم گلی (دوتا جوجه تو راه داره) در شرایطی که پشت سر من رو مبل دراز کشیده بود و من بعنوان کسی که شاید در طول 28 سال زندگیم بتونم تعداد دفعات لاک زدنمو بشمرم، داشتم سرخوشانه به ناخون های لاک زده ام نگاه می‌کردم؛ یهو گفت مینا تو چته؟ چرا اینقد ساکت شدی؟ چرا اروم شدی؟ حرف نمیزنی؟ همش تو خودتی! من با حالت تدافعی گفتم. واااااا... اینا چیه میگی... من کجام ساکته و ارومه؟ چرا رو ادم عیب می‌زاری؟  گفت نه، خونه نرگس اینا هم همینطوری بودی. همش سر خودتو با امیرعلی گرم می‌کردی. من داشتم با قیافه‌ی این حرفا چیه می‌زنی نگاهش می‌‌کردم که از اون طرف مرضیه گفت راست میگه مینا چند وقته رفتارت عوض شده. تو وقتی اینجوری میشی یه مشکلی داری. یه دلتنگی. یه غصه‌ای. یه چیزیت هست. من دوباره تعجبمو تو صورتم بیشتر کردم که اینا چیه به من می‌گید. شاید ته ذهنم این بود که چرا گیر دادید به من؟ برید درباره یه چیز دیگه حرف بزنید. مرضیه ادامه داد. حالا نمیخوای بگی نگو... ولی من تو رو میشناسم بعدا خودت میای میگی چه مرگت بوده، من مطمئنم تو دلت از یه چیزی گرفته. واقعا نمیدونم چرا، واقعا نمیدونم چرا همینطور که مرضیه داشت حرف می‌زد و مریم هم سوال می‌پرسید، بغض گرفت و اشکام سرازیر شد. مرضیه با حالتی پیروزمندانه که تونسته منو به خودم نشون بده گفت دیدی میگم تو حالت خوب نیست. اصلا معلومه. داری دوری میکنی مینا. با همون اشکا که تعجب و همدلی مریم و مهناز و فاطمه رو برانگیخته بود گفتم من دوری نمی‌کنم. امروز من میزبان بودم و کارام زیاد بود. مرضیه ادامه داد به کار زیاد ربط نداره تو خودتو سرگرم کارات میکردی که پیش ما نباشی.

اون روز گذشت، انصافا بودن با بچه ها لذت بخش هست. اما انگار اولین جرقه خورد که خودمم بفهمم حالم خوب نیست. چیزی که کتمانش می‌کردم. گاهی به خودم می‌گم مینا زندگی تو پر از خوشبختی هست و در کنارش روزها و لحظات سخت و تلخ هم وجود دارد و گاهی هم به خودم میگم که زندگی پر از درد و رنجه و تنها ساعت‌ها و لحظات لذت بخش و شادی اور درش وجود داره. این دو تا نظر رو در مورد زندگیم به تناوب داشتم. اما مدتی هست که بیشتر به شیوه‌ی دوم به زندگیم نگاه میکنم. و این داره بهم میفهمونه که اوضاع خوب نیست. نه نیست!

همیشه تو زندگیم دلم میخواست که یه روانشناس داشته باشم. اینکه بتونم برم پبش یه متخصص و باهاش حرف بزنم. شاید بتونه یه کمک واقعا تخصصی بهم بکنه. یه راه حل. یه پیشنهاد برای بهتر زندگی کردن. شاید حتی یه نگاه جدید به زندگی یا گرفتن یه آموزش برای کنار اومدن با شرایط فعلیم. دلم یه روانشناس خوب میخواد. میدونمم دوستای زیادی دارم. دوستایی که شاید بشه با 2 الی 3 نفرشون درباره این مشکلات حرف زد اما تهِ تهِ تهش یه تخلیه هیجانیه... یه سبکی موقتی تا دوباره لبریز بشم... تا دوباره برگردم به این حال بد. لازم نیست بهم یاداوری شه که مینا تو که خودت روانشناسی! بله میدونم اما روانشناسا هم نیاز به روانشناس دارن.

و مشکل بعدی، که شاید حتی یه بخشی از مشکل اصلی هم همینه. اینکه من نمیتونم برم پیش یه روانشناس. خیلی تلخه که همیشه باید مواظب جایگاه پدرت باشی. خیلی سخته که همیشه باید مراقبت کنی که حرفی نزنی یا کاری نکنی که وجه پدرت خراب بشه. خدایا چی شد من اومدم رشته ای رو خوندم که پدرم توش دکترا داره؟! چرا اینکار رو کردم. خسته شدم از نگهداشتن یه نقاب روی صورتم. از خودم نبودن. از اینکه از استادا و همکلاسیا بگیر تا همکارا و دانشجوها وقتی باهات در تعامل هستند در کنار تو سایه ی پدرتو میبینن (گاه که فقط منو به چشم دختر دکتر فتحی میبینن و لاغیر) و من موظف به محافظت از وجه علمی و شخصیتی پدرم هستم. این وظیفه منو از خودم دور میکنه. گاهی اینقدر دور که دلم برای خودم و اونچه دوست دارم تنگ میشه. و گاه اونقدر دور که یادم میره من کی بودم اصن. حالا با این وضعیت چطور جرات کنم برم پیش یه روانشناس تا از مشکلاتم بگم. از چی و کجای زندگیم بگم که در بهترین حالت تربیت والدینم رو زیر سوال نبره؟

خسته ام... خسته.

شاید اگر الان یه روانشناس روبرو ام بود دردامو براش با این شروع می‌کردم:

دنیای این روزای من هم قد تن پوشم شده

اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده