آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

هوای جنون

دستانم شاید اما دلم به نوشتن نمی رود، این کلمات به هم دوخته کجا و احساسات من کجا؟ 

مرور می کنم ... تلفن بابا زنگ خورد فقط دو کلمه گفت سلام، باشه! اولی را با شادی، دومی را با بغض. ترافیک اتوبان صدر و روز شهادت حضرت زهرا (س). هرچی نذر تو زندگیم یاد گرفته بودم را برای سلامتیش بین خودم و خدا قرار کردم. ساعت 8 شب. هوای دلگیر دم غروب. بیمارستان سینا...... لازم نشد بپرسم اورژانس؟ چهره ی خیس ِ اشک سمیرا. فقط یه جمله گفت: هنوز یه سال نشده! از اون جمله هیچی نفهمیدم. نخواستم که بفهمم. چشمم دنبال یه اتاق عمل یا بخش ICU بود. راهروی زیر زمین دست و پام را قفل کرد. کجا می ریم؟ سمیرا همینطوری که زیر بغلم را گرفته بود روبروم قرار گرفت: تموم شده مینا!....... نمیدونم کی آوردم کنار دیوار یا چقدر خدا را فریاد زدم. آبِ سردی که پاشیده شد تو صورتم خودمو پیدا کردم. می لرزیدم و اشک میریختم. رسیدم بالای سرش. بی تفاوت به همه ی صداها، نگاهش کردم، آروم و راحت خوابیده بود مثل همیشه، دلم می خواست نگاهش به نگاهم بود مثل همیشه. کی چشمای تو رو بست.....؟

نخیزد نغمه ی مستانه ی تو 

شده پر گرد غم کاشانه ی تو  

گرفته شعر تو روی زمین را 

چرا زیر زمین شد خانه ی تو *

 

یک سال از اون روز می گذره، یکساله که صدات را نشنیدم، خنده هات را ندیدم، زل زدم به عکسات، با خودم گفتم روزی که این عکس را می گرفتیم بهش فکر نکرده بودیم که کدوممون با گریه تماشاش می کنیم. روزای شادی بود اون روزا. با همه ی سختی ها و غصه ها. واسه هر آدمی از یه جایی به بعد دیگه هیچی مثل اولش نمیشه. دیگه زندگی رنگ و بوی گذشته را نداره. سخته به نبودن کسی عادت کنی که دلت بودنش را می خواد. 

 

آدمِ خوب قصه های من! 

دلتنگت شده ام... 

 

*: هوای جنون

نظرات 10 + ارسال نظر
حامد شنبه 7 اردیبهشت 1392 ساعت 01:15 ب.ظ http://www.hamedh.com

با اینکه نمی دونم چه کسی بوده ولی واقعا ناراحت شدم.

سپاس.

دوقلوها دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 08:38 ب.ظ

انگـــــــــــــار ما هم تمام شدیم.... با این نوشتهات مینا

چه قدر قشنگ استاد مشیری گفته


چو ماه از کام ظلمت ها دمیدی

جهانی عشق در من آفریدی

دریغا ، با غروب نابه هنگام

مرا در کام ظلمت ها کشیدی


فقط یه جمله و تموم

هنوز چشمانم طعم لبخندت را به یاد دارند
با دستانم
چه کنم...؟؟؟

بود...
دیگر هرگز نخواهد بود
این جمله تون وصف حال این روزهای منه.
ممنون بابت همدردیتون دوقلو های نازنینم.
واقعا ممنونم.

کاسکو دوشنبه 9 اردیبهشت 1392 ساعت 10:29 ب.ظ

مینا خیلی ناراحت کننده بود باورت نمیشه وقتی خوندمش اشک تو چشمام جمع شد و یاد بدبتی هام افتادم...........
یه نوشته ی شاد بنویس آدم حالش عوض شه

ببخش عزیز دلم!
خدا کنه همیشه تو چشمای قشنگت فقط برق شادی باشه گلم.
شادی ها بر من گذر کنند. به روی چشم!

مریم جمعه 13 اردیبهشت 1392 ساعت 11:05 ق.ظ

متاسفم مینا جون.
امیدوارم خدا روحش رو قرین رحمتش کنه.و از خدا میخوام به تو صبر و آرامش عطا کنه.
اتفاق خیلی خیلی بدی بود که همه رو متاثر کرد ولی کار خداست پس میخوام خودش کمکت کنه.
مراقب خودت باش عزیزم.

مرسی مریم عزیزم
ممنون از دعای خوبت.
همه را متاثر کرد و بعضی ها را شکست ...
تو هم مواظب خودت باش خانومی

آرشید شنبه 14 اردیبهشت 1392 ساعت 08:10 ب.ظ http://arshid.blogsky.com/

سلام
آدمهای خوب
قصه ای هستند که هیچوقت تمام نمی شوند ...
آنچه پایان می پذیرد
کلاغ آخر غصه است .

سلام
من هم دلم میخواد زمان را نگه دارم تا هیچ چیز به پایان نرسه
ای کاش میشد...
جناب آرشید ممنون که هستید.

رضا دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 ساعت 10:57 ب.ظ http://redkiss.blogfa.com

سلام
خیلی وقت بود به وبت سر نزده بودم
یا اینطوری بگم کلا به نت سر نزده بودم
هیچی ندارم که واست بگم
هیچی به ذهنم نمیرسه
فقط یه اعتراف
واسه اولین بار بود که تو زندگیم از خوندن یه متن دلم اینقد لرزید
از شروعش تا انتهاش
نمیخوام بگم قشنگ نوشتی
نه
میخوام بگم چقد خودمو راحت تو موقعیت تو قرار دادم و لرزیدم
لرزیدم و ترسیدم از حسرت
حسرتی که من دوست ندارم بخورم
و آرزو میکنم اطرافیانم واسه من نخورن
التماس دعا
یا حق

سلام
دعا میکنم هیچ وقت حال اون روز منو تجربه نکنی.
خدا کنه هرگز تو زندگیت دلت تو تلخی ها و غصه ها نلرزه.
مواظب خودت باش و بدون
دعای همه ی اونایی که دوست دارن همراهت هست که حسرت چیزی را نخوری.
انشاله که صد سال سالم و سرزنده باشی آقا رضا!
ممنون که اومدی

رستا پنج‌شنبه 19 اردیبهشت 1392 ساعت 12:06 ق.ظ

برای این نوشته ات که هرچه بی نظر گذاشتم تا شاید پیامی بر زبانم بیاد و بنویسم:
گاهی حرف را نمی شود به زبان آورد، گاهی بغض را نمی شود نوشت، این گاهی ها تازگی ها زیاد اتفاق می افتند برایم!
...

این گاهی ها تازگی ها تبدیل شدند
به همیشه
به هر لحظه
به زندگی...
ممنونم رستا ی عزیزم، همیشه دلت شاد باشه.

مریم یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 08:08 ب.ظ http://missspring.blogfa.com/

سلام مینای عزیز
نوشته ت رو که خوندم دلم لرزید
میگن وقتی کسی رو دوست داشته باشی تازه معنای ترس رو میفهمی
ترس از دست دادنش
از خدابرات آرامش وصبر آرزو می کنم

سلام مریم جان
انشاله که همیشه دلت شاد باشه خانومی.
ممنونم
مریم جان دو هفته ای هست که ادرس وبت غیر فعال شده... حتی همینی که اینجا گذاشتی
کجایی؟
ایمیل هم نبود که ازت خبر بگیرم
لطفا یه خبری از وبت به ما بده گلم

G.h.T پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 07:49 ب.ظ

سلام عزیزم واقعا ناراحت شدم واشک ریختم.میشه بگی چه نسبتی باهات داشت؟

سلام
معذرت می خوام اگر باعث ناراحتیت شدم.
نسبت: دوستش داشتم...
کاش خودتونو معرفی میکردید؟

مریم پنج‌شنبه 9 خرداد 1392 ساعت 08:38 ب.ظ http://life-time.blogsky.com/

ببخش مینا جان که آدرسی نذاشتم این روزا دست و دلم به نوشتن نمیره ولی اینجارودوست دارم و میخونمت
اگه دوست داشتی اینجابهم سربزن

یک دنیا ممنون که اومدی و ادرس جدید را هم گذاشتی دوباره لینک وبت را تصحیح کردم.
مهم اینه که همیشه پر از بهاری!
حتما و بازم ممنون که ادرس جدید را برام گذاشتی.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد