آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

برای خواب غفلت از در و دیوار لالایی می بارد...

نمیدونم شما هم اینطوری هستید یا نه؟

بعضی وقتا اینقدر درگیر یه موضوع میشم که دلم می خواد دربارش با یکی حرف بزنم. چون کسی پیدا نمیشه، تصمیم می گیرم اینجا بنویسم. باز نمیشه یا شایدم نمی تونم... چند روز می گذره، ازش می گذرم... بهش عادت می کنم... به سکوت در برابرش عادت می کنم.

از آخرین پستم اتفاق های زیادی افتاده...

خیلی وقت بود که حس می کردم جمع های خانوادگی حال و هوای سابق را نداره، انگار همه از روی وظیفه و اجباره که همدیگرو تحمل می کنن. اما آخرین بار عمق فاجعه را از نزدیک لمس کردم ........... به گذشته نگاه کردم. دو تا دختر خاله که مثل دو تا خواهر برای هم بودن. ورود هر دوشون به زندگی جدید دوباره هر دو را به یک جمع خانوادگی مشترک رسوند. اینکه ریشه اختلافات از کجا شروع شد و چرا هیچکدوم و به طبع همسرانشون به جشن ازدواج همدیگه نرفتن مهم نیست. چهلمین روز بعد از فوت راحله بود. دختر پرشوری که خنده هاش زندگی بخش بود. دو تا دختر خاله بیاد لحظه هایی که ممکنه زود دیر بشه؛ با گریه همدیگه رو در آغوش گرفتن ...........       و حالا جز لبخند های تصنعی و احوالپرسی های از سر عادت هیچ تغییری رخ نداده. وحشتناکه ببینی آدم هایی که در کنار هم نشستند هیچ دلِ خوشی از هم ندارند و با تنفر درباره ی هم صحبت می کنند.

انسان هایی بودیم که به پاک کردن 

عادت داشتیم

ابتدا اشک هایمان را پاک کردیم

سپس یکدیگر را


کاش می شد از همه چیز نوشت، برای همه نوشت. کاش می شد دور از چارچوب ها و قضاوت های دیگران زندگی کرد. نوشتن از بعضی گریه  و دلیلش به قول قدیمیا: تف سر بالاست! جز سرافکندگی برای خودت چیزی نداره، چون بعضی از خواننده های اینجا منو از نزدیک میشناسن. حتی نوشتن از بعضی اتفاق ها برای اونایی که تورو نمیشناسند هم غیر ممکنه. ادمیزاد همیشه سعی کرده خودشو بهتر و کاملتر از اونچه هست به نمایش بذاره، یا حداقلش اینکه چهره ی دلخواهش را برای دیگران تصویر کنه. پس نوشتن و حرف زدن سخته! نتیجه اش میشه نامه ها (این بار اما برای مخاطبی جدید. هرچند کلمات من را قبل از نوشتن، در ذهنم می خواند اما افسوس که حتی پس از مرگم هم این نامه به دستش نمی رسد)، سررسید یادداشت های روزانه و اون وبلاگ!

یکی باید باشد

یکی باید ادم را صدا کند

به نام کوچکش صدا کند

یک جوری که حال ادم را خوب کند

یک جوری که هیچکس دیگر بلد نباشد

یکی باید ادم را بلد باشد...


به لطف کنجکاوی ها، دوستان جدیدی پیدا کردم. و این اتفاق مبارکیست. همیشه اعتقاد داشتم دنیای نت فضایی هست برای یافتن دروغ ها و حقیقت ها. اما باید اضافه کنم این جمله در همه ی موارد و همه ی انسانها صادقه... اگر اشتباه کنم حتی درباره ی من!

اگر یکی مثل جیگر(!) سرشو میندازه پایین و هرچی همه میگن را قبول می کنه! میگه باشه!

احمق نیست!

خوبم نیست!

خسته شده، حوصله جر و بحث نداره!


حیف نیست بهار باشد و تو نباشی...

چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید...


سال نو شد... از کودکی تا حالا جز شور و شلوغی قبل از تحویل سال هیچ وقت سال جدید برام جذاب نبوده... همیشه تکرار... اینکه چرا باید برای شروع این تکرار این همه شادی کرد، همیشه برام بی معنی بود... چون بنظرم هیچ چیز عوض نمی شد... اما امسال خیلی چیزا عوض شد... تا حالا نشده بود اولین عید دیدنی سال را با دلتنگی آغاز کنم... تا حالا نفهمیده بودم نبودن یه آدم میتونه این قدر بزرگ باشه... این قدر بزرگ که جلوی نفس کشیدنت را بگیره... همه دست به دست هم دادند که بهار امسال متفاوت باشه... حتی چشم هام هم فقط جای خالی را می دیدند... گوش هام صدای خنده ها رو می شنیدن... واقعیت اما سکوتی بود با سرهای پایین و بغض های شکسته...


ﻗﺮﺍﺭﻣﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻧﺒﻮﺩ 

ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭﯼ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﮑﻮﺷﯿﻢ

ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ!

من چه خوش خیالم... مگر تو پای کدامیک از قرارهایت ماندی؟؟؟


بعضی وقتا آدم میمونه چی بگه یا چی بنویسه... بیشتر وقتا البته!... مثل الان!... تعطیلات نوروز هم تموم شد... میشه... برای من که گذشت، امیدوارم برای شما خوش گذشته باشه. گاهی اوقات نمیدونم چیزی را که می خوام بنویسم قبلا نوشتم اینجا یا تو اون وبم نوشتم یا تو سررسیدم نوشتم یا شاید تو نامه هام... نه این آخری نه... خیلی وقته دیگه نامه نمی نویسم... یا شاید همش تو ذهنمه و هنوز ننوشتم؟

شاید مثه خیلی وقتای دیگه می ترسم بگم... بنویسم... ترس سوغات آشنایی هاست، ما از آنچه می شناسیم می ترسیم... اگر من آشنا هستم، پس چرا آشنایانم با من غریبه اند؟ آدم باید یکی را تو زندگیش داشته باشه که بفهمتش... حتی اون موقع هایی که خودشو میزنه به نفهمی... لحظاتی تو زندگیم حس کردم یه همچین کسی را کنارم دارم، اما خیلی زود فهمیدم اون بنده خدا هم شانسی یه چیزی را فهمیده... یا شایدم همون موقع ها اونم مثل من اینقدر تنها بوده که حال منو فهمیده... یه بار قدیما گفتم من "شهروند درجه دو" هستم... خب هستم دیگه! چقدر خوب می شد بعضی از آدما بدونن که اگه چیزی را به روشون نمیاری... از سادگیت نیست... داری جوون میکنی حرمت ها را حفظ کنی...!

یه چیزی میگم بهم نخندید!... بعضی وقتا آرزو می کنم کاش من یه آدم سرشناس بودم... چرا؟؟؟... دلم می خواست دیگران به حرفام گوش بدن... یا اینطوری بگم دوست داشتم همه مشتاق شنیدن و خوندن اون چیز هایی باشن که برای من اتفاق افتاده و من دلم می خواد اونها را بگم... (اعتراف سنگینی بود!) اما زندگی و اطرافیان من درست برعکس هستند... یعنی اگه این دو تا وبلاگ و اون سررسید و نامه ها نبودن... که البته بجز این وب بقیه اش کاملا خصوصیه!... زندگی من شامل شنیدن تعریف ها و حرف ها و غصه ها و خرید ها و خاطره های دیگران شده... البته بیشترش هم تقصیر خودمه... چون جز یکی دو نفری که گاهی وقت دارن بقیه حوصله ی شنیدن حرفامو ندارن یعنی جوری برخورد می کنن که می فهمم جذاب نیستم... پس سکوت می کنم تا اونا بگن... که البته ادب حکم می کنه همیشه شنونده ی خوبی باشم... بقول استادم شما آموزش می بینید که در وهله ی اول شنونده های خوبی باشید!... فکر کن! کوری عصا کش کور دگر شود!... چه شود...؟

پ.ن: فکر کنم نوشته های این پست خیلی شاخه به شاخه و بی ارتباطه... مثل ذهن خودم بهم ریخته است. بر من ببخشید!


من که جز تو کسی را ندارم!

ولی چرا تو را هم ندارم... ؟