-
سنگ توالت
چهارشنبه 10 آبان 1391 19:50
نوزده ساله م بود که با یکی دوست شدم که تازه از یه رابطهای اومده بود بیرون و حالش بد بود و داغون و من شده بودم سنگ صبورش و این حرفا... یه روز اومد بهم گفت تو فرشته نجات هستی چون من با تو تونستم از اون وضع بیام بیرون و بالاخره عشق زندگیمو پیدا کردم، بعد هم رفت با عشق زندگیش ازدواج کرد... تو اون لحظه یه احساس سنگ توالت...
-
حال الانِ بنده...
سهشنبه 2 آبان 1391 13:12
از اخرین پستی که گذاشتم ۱۰-۱۲ روزی میگذره! چیزی بیشتر از این مدت را هم تو یادداشت های روزانم هیچی ننوشتم... نه اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه.چرا!... دیروز تو دانشگاه یکی از دوستای دوره ی دبستان و دبیرستانم را بعد از ۶ سال دیدم... بعدشم یه قرار به قول بچه ها secret داشتم... که من اخرشم نفهمیدم چرا بقیه نباید بفهمن......
-
ای دوست
پنجشنبه 20 مهر 1391 18:06
در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست! اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست گفتی بخوان: خواندم، اگرچه گوش نسپردی حالا که لالم خواستی، پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بختِ جاویدان نمی خواهم گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست یا نه! تو هم با...
-
یک شمع اضافه تر
دوشنبه 17 مهر 1391 00:11
هر سال که میگذرد شمع های بیشتری در روز تولدم برایم اشک می ریزند...
-
... تنها نیستی!
چهارشنبه 5 مهر 1391 23:09
فقط امیدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه! "قرارمون کافه سپیدگاه یادت هست؟" ... مگه میشه یادم بره ... اینجا تنها مکان دو نفره ی من و توه! ... روز خوبی بود... نه به خاطر سکوتش ... نه به خاطر خستگیش ... نه به خاطر دلتنگی ای که در حضورت هم حس میکردمش ... حتی نه به خاطر اون جوجه کبابی که به جز مال خودت نصفه غذای منم...
-
آروم نمیشم!
جمعه 31 شهریور 1391 21:39
قصه اینه: یه دختر بچه ی کوچولو هست که هر روز از جلوی یه اسباب بازی فروشی رد میشه و عاشق یه خرس عروسکی سفیده... اما پولی نداره که بتونه اون خرس عروسکی را با خودش به خونه ببره!... یعنی همیشه سعی کرده بود پولاشو جمع کنه اما هی نمیشد!... دیگه دیدن ارزوش پشت ویترین براش عادی شده بود! هر روز و هر روز و هر روز ... زندگی ما...
-
درجه دو
یکشنبه 26 شهریور 1391 15:35
از اینجا شروع میکنم... بهش گفتم کی میرسی خونه؟ گفت: 9 -10 همیشه میدونه وقتی که میپرسم باید وقتی می رسه بهم خبر بده... ساعت شد 11 گفتم باز یادش رفت. خودم یه اس بدم ببینم رسیده یا نه. جواب داد: نیم ساعت تا خونه دارم. نیم ساعت گذشت و هر لحظه با خودم میگفتم الان دیگه زنگ میزنه، الان اس میفرسته، الان... ، الان... هرچی زمان...
-
این روزا...
چهارشنبه 15 شهریور 1391 00:09
اینقدر حرف دارم که ... این وبلاگ را راه انداختم تا حرف هامو دیگران هم بخونن اما چه میشه کرد بعضی حرفها رو نمیشه گفت. تو گستردگی فضای مجازی و همه ی اون کسانی که نوشته هامو میخونن و شاید در اینده بخونن... یه جاهایی باید سکوت کرد! اتفاق خوب و بد کنارم زیاده!... یکشنبه ی گذشته نتایج ارشد اعلام شد، شب قبلش که با فرزانه ی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 شهریور 1391 17:55
حرف هایم را زدم. با تمــــــــــام انرژی ام. و بعد که آرام تر شدم . . . دلم برایشان سوخت! برای حرف هایم. نباید میزدمشان!
-
فقط داره میگذره!
پنجشنبه 2 شهریور 1391 00:17
اون بالا نوشتم "آنچه بر من گذشت" اما واقعا خودمم نمیفهمم داره چی بهم می گذره! هیچی درست نیست... هیچی سرجاش نیست... بدتر از همه اینکه هیچکس کنارم نیست! واقعیتش نمیخوام ناله کنم اما انگار نمیشه... این دنیا پر از دستهاییه که خسته نمیشن از نگهداشتن نقاب ها!... منم جز همین آدمام...اما الان دلم میخواد اینجا بنویسم...
-
امروز من!
دوشنبه 16 مرداد 1391 17:13
امروز روز پر اتفاقی بود واسم! پر از احساس هاس متناقض و متنوع! دلواپس شدم، نگران شدم، غصه خوردم، اشک ریختم!... عصبانی شدم، غصه خوردم، اشک ریختم!... خواستم بگم اما نشد؛ نتونستم، سکوت کردم، اشک ریختم! حال خودم بهتر که نشد هیچ، یک نفر دیگه را هم ناراحت کردم! خدایا منو ببخش! امروز فهمیدم دیشب خواستگاری دوستم بوده البته من...
-
گیجم!
یکشنبه 15 مرداد 1391 14:34
اگه نمیتونم واضح بنویسم به خاطر اینه که هر کسی می تونه اینجا رو بخونه! اصلا خیلی با خودم فکر کردم اصلا بنویسم یا نه؟ دیشب حرفایی شنیدم که اذیتم کرد، شاید بیشتر چون خودم هم همین حسی رو که اون عزیز داشت قبلا تجربه کرده بودم... اما قطعا اون تو جایگاهی هست که بیشتر از من بهش سخت میگذره... هنوزم باور نمی کنم حرفایی را که...
-
من باور نمی کنم
جمعه 6 مرداد 1391 17:23
من باور نمی کنم... به همین سادگی! وجودت قاب شد در مقابل چشمانم... هنوز هم تا چشمم به نگاهت در قاب نیفتد باور نمی کنم... چه ساده دلبسته شدیم و چه سخت؛ ... نه من دل نمی کنم. چقدر راه طولانی بود و چقدر خیره به پنجره برای بغض هایم که سر بسته مانده بود اشک ریختم. چقدر سکوت کردم... چقدر دلتنگ شدم... با چشمانت حرف دارم ......
-
کیمیا
چهارشنبه 4 مرداد 1391 19:20
حرفی برای گفتن؛ گوشی برای شنیدن؛ و دلی برای سپردن.... چقدر کیمیاست این استعاره های ناآشنا؛ غریبه؛ کمیاب!.... ای کاش فقط اندیشه ای می بود در چرایی کمبود های این زمانه...
-
دوشنبه و سه شنبه
پنجشنبه 29 تیر 1391 00:52
تو دو روز گذشته کلی چیز یاد گرفتم و تجربه کردم! دوشنبه رو با رفیق خوبم بیرون بودیم ...یه روز خوب...هر چند زمان زیادی رو از دست دادیم در سکوت... اول خیلی سعی کردم نشون بدم تو چه حالیم... بعد به خودم گفتم بی خیال! ... شاید بیشتر از سه ساعت بود که کنار هم بودیم ...تو اون سکوت ازار دهنده بالاخره دستای همدیگرو...
-
...
شنبه 24 تیر 1391 09:44
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا همیشه زهر فراقت همی کشم بی تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من...
-
چرا؟
شنبه 17 تیر 1391 18:43
امروز با یه انتظار کلافه کننده گذشت، و بی نتیجه!!! فکر کردم دیگه امروز از این احساس دلتنگی 40 روزه بیرون میام، چرا نشد را خودمم نمی فهمم... وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
-
یه شروع تازه ...
پنجشنبه 15 تیر 1391 17:40
پیش از این وبلاگ؛ دو تا وبلاگ دیگه هم داشتم که اولی به دلیل نا معلومی ساخته شد و به دلیل نامعلومی هم بهش سر نزدم تا کلا بلاگفا حذفش کرد!!! دومی را وقتی ساختم که داشتم خفه می شدم از حرف نزدن من عادت به نوشتن دارم و بیشتر حرف هامو هم می نویسم برای کاغذهای بی زبونی که چاره ی جز تحمل من ندارند(!) تا بلکه یه روزی توسط کسی...
-
اولین یادداشت
دوشنبه 12 تیر 1391 01:10
سلام دلم می خواست تو اولین یادداشت این وبلاگم توضیحاتی درباره اینکه چرا این وبلاگ را ساختم بنویسم. اما انگار روزگار اجازه نمیده، درباره ی چرایی ایجاد این فضا بعدا مینویسم! امشب یه خبر بد بهم رسید، یکی از صمیمی ترین دوستانم و قدیمی ترینشون که وابستگیه خاصی هم بهش دارم پدرش را از دست داد. خبر تلخی بود! خدایا میدونم که...