آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

گیجم!

اگه نمیتونم واضح بنویسم به خاطر اینه که هر کسی می تونه اینجا رو بخونه!

اصلا خیلی با خودم فکر کردم اصلا بنویسم یا نه؟


دیشب حرفایی شنیدم که اذیتم کرد، شاید بیشتر چون خودم هم همین حسی رو که اون عزیز داشت قبلا تجربه کرده بودم... اما قطعا اون تو جایگاهی هست که بیشتر از من بهش سخت میگذره... هنوزم باور نمی کنم حرفایی را که زد... چند بار هم بهش گفتم : آخه چطوری ممکنه؟... احساس میکرد دیده نمیشه، حس همون بچه ی که تو بازی راهش نمیدن!... خیلی بهش برخورده بود... خیلی زیاد... بهش حق میدم عصبانی باشه اما بازم برام عجیبه که چرا تا حالا نفهمیده بود و یا حتی سوال هم نکرده بود... هر چی فکر میکنم میبینم نمیشه که آخه!!!

دیشب شاید بیش از پنج بار گفت "ولی هیچی به من نگفتن"... و من هر بار نشونه آوردم و دلیل که جور در نمیاد!... فکر کنم احساس کرد که باور نمیکنم حرفشو و گفت: من حالم خیلی بدتر از اونیه که فکر میکنی و خداحافظی کرد.

هنوز گیجِ حرفاشم "اون هیچوقت هیچی رو به من نمیگه.... من از یاد نمیبرم.... همه به هم نزدیکن ولی از من دورن"

ازش خواستم بره باهاش صحبت کنه، گفتم مطمئنم اگه اون هم بشنوه مثل من تعجب میکنه که چرا تو نمی دونستی و همه چی حل میشه، اما خیلی ناراحت بود و دلگیر.

میدونم که هم خودش و هم اون به هیچ وجه دوست ندارن من تو این قضیه دخالت کنم... اما دلم میخواست که میتونستم کاری کنم... خیلی حیفه این دلخوری ها بوجود بیاد و تو سکوت برای همیشه باقی بمونه.

کاش بهش قول نداده بودم که به اون چیزی نگم...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد