آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

حال الانِ بنده...

از اخرین پستی که گذاشتم ۱۰-۱۲ روزی میگذره! 

چیزی بیشتر از این مدت را هم تو یادداشت های روزانم هیچی ننوشتم... نه اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه.چرا!... دیروز تو دانشگاه یکی از دوستای دوره ی دبستان و دبیرستانم را بعد از ۶ سال دیدم... بعدشم یه قرار به قول بچه ها secret داشتم... که من اخرشم نفهمیدم چرا بقیه نباید بفهمن... قرار بود حرف بزنیم کمی سبک شیم... حرف زدیم اما حرفای روزمره! 

کلا دیروز رو مرور خاطرات داشتیم... تلخ و شیرین! 

تو هفته ی گذشته هم به همت یکی از بچه های سابق دانشگاه تعدادی از همکلاسی های سابقم رو دیدم... دستش درد نکنه! 

هر روز اتفاقای زیادی میفته... یه روز تو دانشگاه از تغییر برخورد استادام شوکه میشم و اخرشم نمیفهمم این دلیل تاثیر عمیق روابط اونا با پدرم را بر برخورد هاشون با من! 

یه روز میبینم کسی که دوسش دارم هر لحظه داره بهم بیشتر دروغ میگه... شاید به خودشم دروغ میگه... درست تو زمانی که داره اعتراف میکنه "حالم بده"، یه شعر کلاس اول دبستانی واسم میفرسته که دلم برات تنگ شده... منم منفعلانه سکوت میکنم! هم حال خودم بدتر میشه و هم حال خراب اون خرابتر! 

 بقول پیمان (شخصیت یکی از فیلمهای که خیلی دوسش داشتم): عجب دنیای خزیه! ... درست تو لحظه ای که ما ادما بهم احتیاج داریم همدیگرو پس میزنیم.  

دارم سعی میکنم بی تفاوت باشم... خودخواهانه است که بگم چون غصه هایی که خوردم و نگرانی هایی که داشتم هیچ دردی ازم دوا نکرده! نه!... فقط بخاطر اینکه میبینم نه تنها کاری ازم برنمیاد بلکه باعث میشم اطرافیانم دچار این عذاب وجدان بشن که دارن منو اذیت میکنن... هر چند که با وجود ابراز بی تفاوتی هم؛ خودمم که تو خودم شکسته میشم..............دیروز یکی از بچه ها بهم گفت: مینا تو همینجوری پیش بری میمیری!... در جوابش با خنده گفتم خدا بخواد تا 3 سال دیگه هستم... بعد یه فحشی در جواب بهم داد که دیگه شرمنده نمیتونم بنویسم.

کی فکر میکنه بدترین حالت ماجرا اینه که طاقتت تموم بشه؟... به روی خودمون نمیاوریم و تا زمان مرگ ادامه میدیم، خیلی ها اینطور زندگی می کنند... دست انداز کم طاقتی را رد کردند و افتادند توی سرازیری عادت!

دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم ... خدایا کمکم کن!

چند وقتیست دیگر گریه نمیکنم 

نمیدانم بزرگ شده ام یا سنگ!

نظرات 7 + ارسال نظر
مسلم بیگ‌زاده سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 05:57 ب.ظ http://beigzadeh-m.ir

سلام
اول اینکه ممنون بهم سر زدین.
تو این بازار کساد، کمتر دوستی پیدا میشه به یاد دوستاش باشه.
خودمم تو این شرایط بودم؛ اما واقعاً نمی‌تونم اون لحظه بهترین تصمیم رو بگیرم. می‌گم بزنم به بی‌خیالی یا جوابشو بدم. جفتشون آزارم می‌ده.
فکر کنم بعد از مرگم، جوابم رو بگیرم.
در کل به قول یکی از دوستام، باید دور و برت رو خلوت کنی. اونایی که ناراحتت می‌کنن، ازشون دوری کن و اونایی که بهت احساس خوب می‌دن، بیشتر بهشون اهمیت بده، البته بازم باید مراقب باشی، مثل اونا باهات رفتار نکنن که این خودش بدترین اتفاق ممکنه، یعنی کسی که بهش احساس خوبی داری، برنجوندت.
می‌دونم سخته، اما در مورد اتفاقای روزمره بیشتر فکر کن. مطمئن باش به جواب منطقی می‌رسی.

یه چیزی یادم رفت، این مشکل من یا شما نیست، مشکل جامعه است. یه جوری شده، که اونایی که صاف و ساده هستن [از نظری قلبی] همیشه آسیب می‌بینن. پس یا باید خودمون رو با اجتماع وقف بدیم یا باید همون راه حل اون دوستم رو بریم.
من که اون راه حل دوستم رو رفتم. با بدان کمتر رفت و آمد دارم...

علیک سلام
من همیشه بهتون سر میزنم اقای بیگ زاده! از شما هم ممنون!
من که دارم سعی میکنم دور و برم و شلوغ کنم تا یادم بره اما نمیشه... همیشه جای همون یه نفر خالیه! خیانت (منظورم معنای عامش نیست) در اوج اعتماد رخ میده!
کاش میشد بعضیا رو دوست نداشت.
بقول یک عزیزی: متضاد عشق تنفر نیست بی تفاوتی است!
نمی تونم بی تفاوت باشم فقط دارم ادا در میارم که برام مهم نیست، سکوت میکنم

مسلم بیگ‌زاده سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 05:58 ب.ظ http://beigzadeh-m.ir

یه چیزی بگم...
احساس می‌کنم عمر شما از بقیه اطرافیانت بیشتر باشه!
نمی‌أونم چرا یهویی این به ذهنم خورد.
موفق باشید.

خدا نکنه!
زبونتونو گاز بگیرید!
به حد کافی تو یکسال و نیم گذشته کشیدم
منم همون 26 سالگی بمیرم خوبه!

رستا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 10:34 ب.ظ

عجب دنیای خزیه...

حقیر جمعه 5 آبان 1391 ساعت 02:41 ق.ظ http://shabhayepishavar.blogfa.com

سلام...

از اینکه کلبه ی حقیر رو لایق سرزدن دونستید سپاسگذارم...

کلبه ی زیبایی دارید...
سرشار از حرف دل...
غم دل...

دعا کردید 26 سالگی بمیرید...
خیلی خوبه.من هم از خدا همین رو میخوام که در 26 سالگی بمیرید...
چون وقتی یه همچین آرزویی دارید قطعا مطمئنید که تا اون زمان به کمال و بالندگی دنیایی میرسید و دیگر روح پربارت لایق زمین ودنیا ی فانی نیست پس به گور بروی بهتر است...
اما تلخ است...

درپناه دوست...

سلام
ممنون!
من همیشه دعا میکنم که زودتر نوبت به من هم برسه نه چون حس میکنم به کمال رسیدم تنها چون احساس میکنم دلیل موندن و ادامه دادن ندارم... انتظار برای 26 سالگی هم به رسم روزگار تلخ خودمه!
اما برای اولین بار بود کسی برای این دعای من آمین میگفت!... سپاسگزارم!

مسلم بیگ‌زاده شنبه 6 آبان 1391 ساعت 12:39 ب.ظ http://daftar-ensha.blogsky.com/

عمر زیاد که چیز بدی نیست...
البته به شرطی که خوش بگذره.
که اونم قابل حله.

بله! با همون شرط خوبه!
اما نه قابل حله! نه قابل پیش بینی!

مریم شنبه 6 آبان 1391 ساعت 09:34 ب.ظ

مینای ضایع،مینای خز،مینای قاطی.....
آدم،آدم باش.
این روزا میگذره،میدونم خیلی سختتتتتتتتتتتتتتت میگذره،ولی میگذره.
تو خانمی،خوبی،مهربونی،کلی ویژگی خوب داری که میتونی یه همسر خوب و یه مادر خوب بشی.به خاطر بچه نیومدت،به خاطر آینده روشنی که میتونی بسازی،آینده فوق العاده ای که داری با خودت اینکارا رو نکن.

what???
این از تعجب بودا!!!
قبلنا بهتر صدام میکردی مریمی !
چیزایی که من دارم اینه:
گلویی برای بغض کردن
چشمانی برای اشک ریختن
و دستانی برای خالی ماندن!
ادمی که گذشته و حالش این باشه ... اینده یی که تو تصور میکنی را نخواهد داشت!
بی خیال گل من!
این نیز بگذرد!

مریم سه‌شنبه 16 آبان 1391 ساعت 06:31 ب.ظ

خواهیم دید!
بهترین چیزا و بدترین چیزا وقتی اتفاق میفته که اصلا انتظارشو نداری.

با نصفش موافقم!
بدترین چیزا وقتی اتفاق میفته که اصلا انتظارشو نداری!
اما در مورد اول... چی بگم... بازم خدا رو شکر!
من مرده، شما زنده... خواهی دید!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد