آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

این تن خسته زجان تا به لبش راهی نیست...

چیز زیادی از خانه نمانده بود اما همان خُرده‌های کوچک را از زمین برداشتم. 

چیز زیادی از رفیقم نمانده بود .. هرآنچه بود .. برداشتم...
از شعر، چیز زیادی نمانده بود، از دوست داشتنم، از دوست داشتنی بودنم که دیگر کسی دوستم نداشت.. .

از من پیش ِ کسی چیزِ زیادی نمانده بود.
از هرچیزی تنها ذره‌های کوچکی مانده بود
که از زمین،
از دیوار،
از روی میز،
از میانِ ورق‌ها برداشتم.
حالا تمام آنچه روزی در جهانی جا نمی‌شد، در جیب‌های من است. 


 

تو را به خدا بگذارید هرکسی هرچه دلش خواست لااقل به خواب ببیند!

حتی مرگ رسول هم به خاطر مختار بود. صادق ته تغاری ارباب حسن خان از همه چی خبر داشت. از فرشته ی گل مریم که تو خونه امجد الدوله بزرگ شد، از قدیر که بچه ی جیران ورامینی بود، از همه چی... صادق سعی کرد. همه ی سعیش رو کرد که تمام اون کارایی را بکنه که رسول می خواست و نشد. رسول تجسم عشق و محبت خانواده ی آریان بود. رسول می گفت حتی باید مختار را هم دوست داشت... مختار پسر ارشد خانواده بود و توی کل زندگیش فقط یکبار با تاسف برای چیزی گریه کرد... روز مرگ فرزانه... مختار اینقدر تو زندگیش گند بالا آورده بود که صادق حتی برای یه لحظه هم نمی تونست دوستش داشته باشه... 

  

بدترین قسمت قوی بودن اینه که، هیچکس هیچوقت حالی از شما نمی پرسد  

کافیست چمدان هایت را ببندی... همه آماده اند برای از یاد بردنت

کتاب پشت کتاب. از چهارشنبه که امتحانا تموم شده، این دومی هست که تمومش کردم. تنهایی ها را باید یه جوری پر کرد. بالاخره که یه روز میاد... کلاهتو بذار بالاتر رفیق! 43 روز از آخرین تماس مستقیم ما می گذره. از "فردا روز تعطیله اشکالی نداره؟" این آخرین جمله ای بود که خطاب به من نوشتی... ترسیدم از خودم. از گفتن حرفایی که ممکن بود با یه تلنگر به زبون بیارم؛ ترسیدم ازش. از شنیدن حرفایی که عصبانی و ناراحت و شرمنده اش می کرد... همه چیز از آلودگی مزخرف تهران شروع شد... تهران دو روز تعطیل شد و من... که ای کاش نفهمیده بودم... همیشه میگن هرچی کمتر بدونی به نفعته!... الان میفهمم. الان که آرامش سابق دیگه وجود نداره... ترسیدم و هر دو تا خط تلفنم را خاموش کردم از 30 آذر... 6 دی ماه آخرین باری بود که جایی ازم یاد کرد... و حالا روز ها پشت سر هم میگذرن... یه روز، دو روز، سه روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه!... یک ماه گذشت... چند ساله گمم تو روزایی که گذشت... هر روز گریه می کنم گاهی بدون اشک... گاهی آرزو می کنم این درد گاه و بیگاه قفسه ی سینه ام یه خودی نشون بده... شاید یادم بیفته، شاید با اون ادعا های همیشگی اش -که هر چی بیشتر گذشت کمتر باورم شد- خواب ببینه که دیگه نیستم، اون موقع شاید دلش برای روزهایی که از دست داد تنگ بشه، میشه؟ 

به همه چیز فکر میکنم به خودم، به لجبازی های خودم، به لجبازی های او. راست میگن اگه زیاد و طولانی قهر کنی اطرافیان عادت میکنن... آره شاید، شاید عادت کرده، عادت کرده که حتی زحمت یه تماس با خونه را هم به خودش نمیده. با خودم کلنجار می رم. اینقدر فکر میکنم تا از احساس خالی شم، به خودم میگم میتونم فراموش کنم... اگه اون سراغی از من نمی گیره چرا من نتونم؟... یاد "شب های روشن" می افتم. اونجا که رویا و استاد تو شب سوم با هم حرف می زنن. 

رویا:اگه اون تونسته منو فراموش کنه پس منم میتونم فراموشش کنم 

استاد: معلومه هنوزم دوسش داری؟ 

رویا: از کجا معلومه؟ 

استاد:از اینکه هنوزم می خوای کاری را بکنی که اون کرده.  

با بغض خنده ام میگیره... مگه میشه کسی را بعد از این همه خاطره یکهو دوست نداشت. "برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، یک ثانیه، کافی است...!" باورش ندارم، چون تنفر هم شکلی از خواستنه...متضاد عشق تنفر نیست، بی تفاوتیست... چه رسد به من که الان هم تنها حسی که بهش دارم دوست داشتنه. فراموش کردن هیچ کس غیر ممکن نیست اما زمان میخواد... زمانی بیش از خاطره هایی که باهاش ساختی... فراموش کردن یه آدم زنده خیلی خیلی زمان می خواد... چه رسد به کسی که مطمئنم حداکثر تا یک ماه دیگه اگه زنده باشم خودش دوباره تمام لحظه های تلخ و شیرینم را نبش قبر میکنه، واقعی تر از مرور هر شبه ی خاطراتم. 

دلبستن ... دلتنگی ... دلگیری ... 

سخته ببینی یاد همه هست. به فکر همه هست. سراغ همه را می گیره، جز تو... گاهی که از اول مرور می کنم می بینم اینقدر که این بی تفاوتیش روحم را شکسته کرده؛ علت اصلی ماجرا به کلی داره فراموشم میشه...

 

با خویش در ستیزم و از دوست! در گریز 

از حال من مپرس... که بسیار خسته ام

من به اندازه ی یک مجلس ختم، دوستانی دارم!

چه رفیقان عزیزی که بدین راه دراز

بر شکوه سفر آخرتم ، افزودند

اشک در چشم، کبابی خوردند

قبل نوشیدن چایی، همه از خوبی من می گفتند

ذکر اوصاف مرا، که خودم هیچ نمی دانستم

نگران بودم من، که برادر به غذا میل نداشت

دست بر سینه دم در اِستاد و غذا هیچ نخورد

راستی هم که برادر خوب است

گرچه دیر است، ولی فهمیدم

که عزیز است برادر، اگر از دست رود

و سفر باید کرد تا بدانی که تو را می خواهند

دستتان درد نکند!

ختم خوبی که به جا آوردید

اجرتان پیش خدا...

عکس اعلامیه هم عالی بود

کجی روبان هم، ایده ی نابی بود

متن خوبی که حکایت می کرد:

که من خوب عزیز؛ ناگهانی رفتم

و چه ناکام و نجیب

دعوت از اهل دلان، که بیایند بدان مجلس سوگ

روح من شاد کنند و تسلای دل اهل حرم

ذکر چند نام در آن برگه ی پر سوز و گذار

که بدانند همه، ما چه فامیل عظیمی داریم

رخصتی داد حبیب، که بیاییم آنجا

آمدم مجلس ترحیم خودم

همه را می دیدم، همه آنهایی که در ایام حیات، نمی دیدمشان!

همه آنهایی که نمی دانستم عشق من در دلشان ناپیداست!

واعظ از من می گفت:

حس کمیابی بود...

از نجابت هایم، وز همه خوبیهام

اندکی آهسته تا که مجلس بشود سنگین تر

سینه اش صاف نمود و به آواز بخواند:

"مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم"

راستی این همه اقوام و رفیق

من خجل از همشان

من که یک عمر گمان می کردم تنهایم و نمی دانستم

من به اندازه ی یک مجلس ختم، دوستانی دارم!


این شعر هر چند به زبان طنز و کنایه... اما غم این روزهای تلخ منو با خودش همراه داره... پس من سکوت می کنم.

آدم ها رو تا زنده هستند لمس کنیم... سنگ قبر احساس ندارد...


----------------------------------------------------------

بعد نوشت: 

فقط وقت مصیبته که آدما مهربون میشن

آب سرد و... طبع سدر سرد و ... کافور سرد و... خاکم سرد.

آدما زود دل میکنن و فراموش میکنن.

اینکه هنوز نگرانت میشوم نگرانم میکند...


کسوف

آدم ها از کاویدن زخم هایشان خوششان می آید

و آنقدر این کار را می کنند تا به استخوان برسند...


خسته شدم... فکر کنم شما هم خسته شدین. من از غصه هام که رهام نمیکنن... شما از اینکه هر وقت اینجا به روز شد یه پست غمگین خوندین. نمیدونم شاید اگه زندگیم شاد بود اصلا نیازی به ساخت یه فضای مجازی نبود... تنهایی و بی کسی و غم منو آورده اینجا... شاید اگه کسی -کسی که بهش اعتماد داشتم- بود که حرفامو بهش بگم هرگز مجبور نمیشدم با این همه سانسور اینجا بنویسم... شاید زندگی هنوز هم نمیخواد روشنایی هاشو به من نشونه بده، چون هنوزم غمگینم...

شما که سواد داری، لیسانس داری، روزنامه خوونی...

با بزرگون میشینی، حرف میزنی... همه چی میدونی...

شما که کله ات پره، معلم مردم گنگی

واسه هر چی میگن جواب داری، در نمیمونی

بگو از چیه که من دلم گرفته...

راه میرم دلم گرفته، میشینم دلم گرفته

گریه میکنم، میخندم، پا میشم، دلم گرفته

این جمله های محمد صالح علا خیلی به دلم نشست... یکی به من بگه چرا دلم گرفته؟

از خودم خنده ام میگیره... با هر کس غریبه تر باشم راحت تر از مشکلاتم باهاش حرف میزنم. و با هر کس نزدیکتر و صمیمی تر -که همین نزدیکتر ها غمم را افزون میکنن- رسمی تر و خنثی تر برخورد میکنم. وقتی از کسی عمیقا دلگیرم تو تنهایی سرش داد میزنم، گریه میکنم و بهش میگم "بی معرفت! من که همه جوره باهات راه اومدم با من چرا؟" میگم "حواست هست چقدر غریبه شدیم باهم؟!" ولی وقتی میبینمش اینقدر شاد و صمیمی برخورد میکنم که حتما به این همه خوشی و بی خیالی من حسودیش هم میشه! گاهی نمیشه دست از دوست داشتن یکی برداشت. حتی وقتی ازش متنفری! هرگز نتونستم وقتی از کسی دلگیرم بهش بگم تا این رابطه و این زخم ترمیم بشه. حداکثر عکس العملی که نشون دادم سکوت بوده. همیشه هم توقع داشتم که معنی سکوتم فهمیده بشه...دوست اونیه که حرف های نگفته ات را بشنوه! ... احمقانه است! میدونم!

فقط دارم از دست میدم... آدم ها رو... رابطه ها رو...  نگاه ها رو... من تو یه کسوف گیر افتادم. خیلی وقته دنیا روشن نمیشه. تو تاریکی گم شدم... هیچکس منو نمیبینه... دلم میخواست داد بزنم  که من احتیاج به کمک دارم... اما نمیتونم... صدام بلند نمیشه... نجواها رو هم کسی نمیشنوه. اصلا برای کی بگم... به کی میشه اعتماد کرد... آره یه علت غمگینی من همینه!... دیگه نمیتونم اعتماد کنم... از آدما میترسم... وقتی نزدیک ترین کسانم از اعتمادم سو استفاده کردن... دیگه چجوری وارد یه رابطه ی دیگه بشم... وقتی کسی که مطمئن بودم از بودن با من دنبال هیچ نفعی نیست و فقط همین لذت بودن ما رو کنار هم نگه داشته، اینطوری بهم رو دست زد... وای به حال بقیه!

وای به حال من...!

خدایا وقتی تو این دنیا هیچ پناهی جز تو نیست... هیچ دلخوشی، هیچ دلگرمی... چرا منو نمیبری پیش خودت!

با تمام وجودم آماده ام!