آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

سنگ توالت

نوزده ساله م بود که با یکی دوست شدم که تازه از یه رابطه‌ای اومده بود بیرون و حالش بد بود و داغون و من شده بودم سنگ صبورش و این حرفا... یه روز اومد بهم گفت تو فرشته نجات هستی چون من با تو تونستم از اون وضع بیام بیرون و بالاخره عشق زندگیمو پیدا کردم، بعد هم رفت با عشق زندگیش ازدواج کرد... تو اون لحظه یه احساس سنگ توالت بودن عظیمی بهم دست داد...یکی اومده بود خالی شده بود و سرحال شده بود و بعد رفت عشق زندگیشو پیدا کرد... این اتفاق بارها و بارها تکرار شد. به خودم قول دادم دیگه نذارم سنگ توالت بشم، نذارم یکی بیاد خودشو خالی کنه و بره، بنویسم "تعطیل! خراب است".

ولی حالا بعد این همه قول و قرار دارم دونسته اون تابلو رو پاک میکنم و میذارم یکی دیگه اینکار رو بکنه...میدونم که عاقبتش همونه، میدونم چقدر خوب بلدم آدما رو آروم کنم و مراقبشون باشم...مادری زیاد کردم این سالها. میدونم دارم میرم دردهای یکی دیگه رو ازش بگیرم و بعد بفرستمش بره دنبال عشق زندگیش...
میدونم همه حرفایی که به خودم میزنم که نه این اتفاق نمیوفته و وضع فرق کرده و قرار نیست مراقب باشی و قرار نیست این یه رابطه ی یه طرفه باشه و قرار نیست بذاری تکرار بشه و همه اینا، چرند مزخرفه!... دارم میرم که دقیقا دردهای یکی دیگه رو به جون بخرم و بعد بگم برو...یعنی لازم هم نیست که بگم برو، آدما وقتی کارشون تموم شد از روی سنگ توالت پا میشن...در توالت رو هم پشت سر خودشون می بندن!!


پ.ن 1: میدونم تعبیر نازیبایی هست... اما کلمه ی بهتری نبود!... معذرت میخوام!
پ.ن 2: لطفا برداشت های عجیب و غریب نکنید! (بیشتر برای کسایی نوشتم که منو از نزدیک میشناسن!) صرفا یه درد و دل ساده بود ...

حال الانِ بنده...

از اخرین پستی که گذاشتم ۱۰-۱۲ روزی میگذره! 

چیزی بیشتر از این مدت را هم تو یادداشت های روزانم هیچی ننوشتم... نه اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده باشه.چرا!... دیروز تو دانشگاه یکی از دوستای دوره ی دبستان و دبیرستانم را بعد از ۶ سال دیدم... بعدشم یه قرار به قول بچه ها secret داشتم... که من اخرشم نفهمیدم چرا بقیه نباید بفهمن... قرار بود حرف بزنیم کمی سبک شیم... حرف زدیم اما حرفای روزمره! 

کلا دیروز رو مرور خاطرات داشتیم... تلخ و شیرین! 

تو هفته ی گذشته هم به همت یکی از بچه های سابق دانشگاه تعدادی از همکلاسی های سابقم رو دیدم... دستش درد نکنه! 

هر روز اتفاقای زیادی میفته... یه روز تو دانشگاه از تغییر برخورد استادام شوکه میشم و اخرشم نمیفهمم این دلیل تاثیر عمیق روابط اونا با پدرم را بر برخورد هاشون با من! 

یه روز میبینم کسی که دوسش دارم هر لحظه داره بهم بیشتر دروغ میگه... شاید به خودشم دروغ میگه... درست تو زمانی که داره اعتراف میکنه "حالم بده"، یه شعر کلاس اول دبستانی واسم میفرسته که دلم برات تنگ شده... منم منفعلانه سکوت میکنم! هم حال خودم بدتر میشه و هم حال خراب اون خرابتر! 

 بقول پیمان (شخصیت یکی از فیلمهای که خیلی دوسش داشتم): عجب دنیای خزیه! ... درست تو لحظه ای که ما ادما بهم احتیاج داریم همدیگرو پس میزنیم.  

دارم سعی میکنم بی تفاوت باشم... خودخواهانه است که بگم چون غصه هایی که خوردم و نگرانی هایی که داشتم هیچ دردی ازم دوا نکرده! نه!... فقط بخاطر اینکه میبینم نه تنها کاری ازم برنمیاد بلکه باعث میشم اطرافیانم دچار این عذاب وجدان بشن که دارن منو اذیت میکنن... هر چند که با وجود ابراز بی تفاوتی هم؛ خودمم که تو خودم شکسته میشم..............دیروز یکی از بچه ها بهم گفت: مینا تو همینجوری پیش بری میمیری!... در جوابش با خنده گفتم خدا بخواد تا 3 سال دیگه هستم... بعد یه فحشی در جواب بهم داد که دیگه شرمنده نمیتونم بنویسم.

کی فکر میکنه بدترین حالت ماجرا اینه که طاقتت تموم بشه؟... به روی خودمون نمیاوریم و تا زمان مرگ ادامه میدیم، خیلی ها اینطور زندگی می کنند... دست انداز کم طاقتی را رد کردند و افتادند توی سرازیری عادت!

دارم سعی میکنم به روی خودم نیارم ... خدایا کمکم کن!

چند وقتیست دیگر گریه نمیکنم 

نمیدانم بزرگ شده ام یا سنگ!

ای دوست


در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست!
اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست 

من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن 
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست 

گفتی بخوان: خواندم، اگرچه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی، پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بختِ جاویدان نمی خواهم 
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست 

یا نه! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن 
از من، مگیر برشانه ها بارِ گران ای دوست 

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست 

آن سان که می خواهد دلت با من بگو، -آری
من دوست دارم حرفِ دل را بر زبان ای دوست

استاد محمدعلی بهمنی

یک شمع اضافه تر


هر سال که میگذرد

شمع های بیشتری در روز تولدم

برایم اشک می ریزند...


... تنها نیستی!

فقط امیدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه!

"قرارمون کافه سپیدگاه یادت هست؟" ... مگه میشه یادم بره ... اینجا تنها مکان دو نفره ی من و توه! ... روز خوبی بود... نه به خاطر سکوتش ... نه به خاطر خستگیش ... نه به خاطر دلتنگی ای که در حضورت هم حس میکردمش ... حتی نه به خاطر اون جوجه کبابی که به جز مال خودت نصفه غذای منم خوردی... به خاطر همون جمله ی آخری!

مطمئن باش تو اون لحظه هایی که داری با این وابستگی کنار میای ... تنها نیستی!

گاهی این گنگ حرف زدنامون اینقدر برام دلنشینه که دیگه نمیخوام اِدامش بدم ... گفتم بی خیالش! گفت آره! بی خیال!

تمام مکالمه با یه لبخند تموم شد...