آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

...

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو 

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو 

شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار 

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو 

دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا

همیشه زهر فراقت همی کشم بی تو 

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا 

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو 

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار 

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو 

  

 

نمیدونم چرا امروز که به سرم زد اینجا بنویسم. یاد «شب های روشن» و این شعر سعدی افتادم!... به قول رویا: از کسی که بوستان و گلستان را نوشته این شعرها عجیب به نظر می رسه!... 

در مورد منم همه چیز عجیب به نظر می رسه... 

بی خیال! 

تو تلخیه تمام روز های این سال؛ بالاخره دیروز یه خبر خوشحال کننده هم شنیدم. نیمه شعبان گذشته وقتی داشتم از مراسم یادبود پدر دوستم بر می گشتم؛ وقتی داشتم با بغض از کوچه ها و خیابونای اذین بندی شده ی محله ی قدیمیمون به یاد روز های شادی که داشتیم میگذشتم و یادم می افتاد که پارسال همچین موقعی چقدر آسمونه زندگیم آبی بود ... 

مرضیه (یکی از دوستای دوره ی دبیرستانم) لباس سفید پوشیده بود و شروع زندگی مشترکش را جشن می گرفت... مبارک باشه مرضیه ی عزیزم!

چرا؟

امروز با یه انتظار کلافه کننده گذشت، و بی نتیجه!!! 

فکر کردم دیگه امروز از این احساس دلتنگی 40 روزه بیرون میام، چرا نشد را خودمم نمی فهمم... 

 

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم 

که در طریقت ما کافریست رنجیدن 

 

یه شروع تازه ...

پیش از این وبلاگ؛ دو تا وبلاگ دیگه هم داشتم که اولی به دلیل نا معلومی ساخته شد و به دلیل نامعلومی هم بهش سر نزدم تا کلا بلاگفا حذفش کرد!!! 

دومی را وقتی ساختم که داشتم خفه می شدم از حرف نزدن  من عادت به نوشتن دارم و بیشتر حرف هامو هم می نویسم برای کاغذهای بی زبونی که چاره ی جز تحمل من ندارند(!) تا بلکه یه روزی توسط کسی یا کسانی خونده بشن! 

اما اون روزا حتی نمی خواستم حرفامو روی کاغذ هم بنویسم دیگه دوست نداشتم اینطوری ادامه بدم. دلم می خواست کسی اونا رو بخونه... مستاصل شده بودم... از نوشتن برای اینده ی نامعلوم خسته بودم! 

اما وقتی نتونی به کسی بگی که بیاد و حرفات رو بخونه انگار که هیچی عوض نشده! 

تو اون وبلاگ هر چی تو دلم بود را می نوشتم؛ اما هیچ کس اونا رو نمی خوند! 

تصمیم گرفتم فضایی داشته باشم که بتونم به همه معرفیش کنم؛ هرچند مجبور باشم خودمو سانسور کنم. 

به نظرم راه دیگه ای نبود! 

من اخلاق بد زیاد دارم؛ یکی از بدترین هاش اینه که نمی تونم منظورم را مستقیم بگم؛ حرف های من یا با سکوت معنی میشن یا با کنایه و شعر! 

در هر حال؛ این یه شروع تازه است...

اولین یادداشت

سلام 

دلم می خواست تو اولین یادداشت این وبلاگم توضیحاتی درباره اینکه چرا این وبلاگ را ساختم بنویسم. اما انگار روزگار اجازه نمیده، درباره ی چرایی ایجاد این فضا بعدا مینویسم! 

 

امشب یه خبر بد بهم رسید، یکی از صمیمی ترین دوستانم و قدیمی ترینشون که وابستگیه خاصی هم بهش دارم پدرش را از دست داد. خبر تلخی بود!  

خدایا میدونم که تو خالق مهربون ما هستی اما ... 

اما نداره! میدونم! 

برای صبوریش دعا میکنم!