آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

1391

اسفند که رسید باورم شد که تنها چیزی که یک لحظه هم درنگ ندارد، و بی خیال از غم و شادی من و تو می گذرد... زمان است. اسفند همیشه تلنگریست برای من که نمیدانم چرا هر سال، هزار تصمیم می گیرم که آدم دیگری شوم و نمیدانم که این آدم دیگر باید چه کند که بتواند اسفند سال بعد، سرش را بالا بگیرد و از این عبور شتابزده ی زمان پریشان نباشد... شاید زیاد سخت می گیرم... من که حتی لحظه ای از دلم غافل نشدم... ولی اسفند...؟؟؟

با خودم رو راست باشم!... و به قلب هایی که شاید... شاید... امان از این شاید ها که نمی دانم چرا درست همین آخر اسفندِ هر سال دلم را می لرزاند و مجبورم می کند که سعی کنم سال دیگر... اسفند دیگر... شایدی نباشد. و دلم آرام تر باشد از همه ی اسفند هایی که رفته اند و دیگر باز نمی گردند. 

سال 91 کم کم داره تموم می شه... روزها شب شدند و شب ها روز... بعضی ها زندگیشون به خوشی تغییر کرد و بعضی ها به غم، برای خیلی ها هم شاید هیچ تغییری ایجاد نشد. دوستای عزیزم؛ مرضیه، آرزو، سارا، نرگس، عطیه و فرزانه ی خوبم ازدواج کردند. طاهره ی دوست داشتنیِ من تو اولین روزهای پاییز مادر شد و...

خودم؟ من... من هم تغییر کردم... شاید امسال بیشتر از همیشه... بیشتر از بقیه... عصبی تر، حساس تر، شکسته تر، تنهاتر... تنهای تنها که نه، همیشه همراه با ترس... ترس مداوم از دست دادن. تو زندگی هر آدمی از یه جایی، از یه روزی، از یه نفری به بعد دیگه هیچی مثل قبل نیست... دیگه خبرای خوب اونقدر که باید خوشحالت نمی کنن... دیگه برای دستیابی به آرزو هات تلاش نمی کنی، آینده معنی حقیقی خودشو از دست میده. امسال فقط دست و پا زدم تا اونچه از گذشته برام باقی مونده را حفظ کنم... جنگیدم برای چیزایی که مونده، از روزی که حس کردم دیگران هم متوجه فرسودگی من تو این مبارزه شدن بخشی از انرژیم را گذاشتم برای نقش بازی کردن، دیگران هم نقش بازی می کنند، شاید همونقدر که من میفهمم و چشمم را میبندم که هر دروغی میخوان بهم بگن، دیگران هم منو بفمند و درک کنند... اما همه سکوت می کنیم. چه خوب می شد اگر جای یکی از سین های سفره ی هفت سین "سکوتم" را می گذاشتم.

تو اولین برگ سررسید سال 91 این شعر را نوشتم:

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری

آورده است وعده ی پاییز دیگری

ویرانه های خانه ی من ایستاده اند

چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

با تلخی هرچه تمام تر، این دو بیت تو زندگیم تعبیر شد... از حمله ی مغول هیچ چیزی جز ویرانی به جا نخواهد ماند.


تیرماه امسال بود که این وبلاگ شکل گرفت... می خوام از تک تک دوستانی که تو فضای مجازی همراهم بودند یاد کنم. نرگسم که از وقتی عروس شده خط اخر را به روز نکرده، رستای عزیزم که شیفته ی پیچیده نویسی هاش هستم با نهانخانه ی زیبایش، دوقلو های نازنینم که آرزو میکنم عشقشون به هم ابدی باشه، آقای بیگ زاده گرامی که دفتر انشاشون زیباترین دفتریست که دیدم، آقا رضای عزیز که هم نامی وبشون فرصت مغتنمی بود تا یک دوست خوب پیدا کنم و امید دارم هرجا که هست و تا همیشه حالش خوبِ خوب باشه، جناب آرشید بزرگوار که قلم زیبا و عکس های بی نظیرشون همیشه آرامش بخش و چشم نواز بوده و انشاله این آرامش قرین هر لحظه ی زندگی پربرکتشون باشه...


شب جمعه ی آخر ساله، یاد همه ی کسانی که برای همیشه از بودنشون محروم شدیم سبز و روحشون شاد. "احساسات بیان نشده هیچ وقت فراموش نمی شوند!" این بزرگترین تجربه ی امسال من بود.

نوروز مبارک!


گفته بودم ات

"آخرِ همه چیز خوب است"...

تهِ خط اما

پایان ماجرا نیست!

آدمی بُریده است. 


که آفت هاست در تاخیر و طالب را زیان دارد...

امروز می خوام یه خاطره بنویسم.

پنجشنبه 11 اسفند 1390

همگی شب را جایی دعوت بودیم.

یه مهمونی صمیمی.

شام که تموم شد همه داشتن کمک میکردن سفره را جمع کنن.

جمعیت کمی نبود. چیزی حدود 50-60 نفر.

رفتم سمتش. برادر زاده اش -مَهدی کوچولو که تقریبا یکساله بود- را بغل کرده بود.

گفتم: همیشه دنبال یه بهانه باش از زیر کار در بری اااا...

سر به سر گذاشتن عادت همیشگیمون بود. یه عادت لذت بخش!

همینطوری که به بقیه دستور می داد؛ اون لیوان جا مونده و اون قاشق داره میفته، گفت: خودش اومد به خدا...

نگاهش کردم و زیر لب گفتم: جوون خودت... تنبل خان!

نمیدونم چی شد که اینو پرسیدم. شاید پرش ناگهانی متین- اون یکی برادر زاده اش- از روی سفره بود. همینطوری که متین اومد بغلم و بوسش کردم و دوباره گذاشتمش زمین که بره دنبال شیطنت های خودش، گفتم: فردا تولدِ متین هست. عموش چی کادو گرفته واسش؟

یک قیافه ی غافلگیر شده ای به خودش گرفت اما خیلی خونسرد گفت: حالا بذار اگه دعوتمون کردن واسه تولد؛ یه چیزی براش میگیرم!

منم که انگار فرصتی پیدا کرده بودم دوباره اذیتش کنم، گفتم: همینه دیگه! وقتی تولد بقیه را فراموش میکنی کسی هم تولدت را بهت تبریک هم نمیگه؟!! مثه همین دیروز...

نگاهش رو نگاه من ثابت شد... هیجان زده، متعجب و خوشحال نگاهم می کرد... همیشه مثل یه پسر بچه 3 ساله ذوق زده میشد، اگر واقعا ذوق می کرد.

هنوز برق نگاهش از پشت عینک، دندون های سفید و مرتبش که تنها وقتی واقعا می خندید تماما دیده می شد را بیاد میارم.

با یه شیطنتی که پر از محبت بود، پرسید: تو یادت بود مینا؟

نمیدونم اون خنده ی که نمیتونستم جلوشو بگیرم منو لو میداد یا نه؟ تو دلم و شاید سعی کردم با چشمام بهش بگم هیچ وقت یادم نرفته بود. اما با همون حس همیشگی که... اگه بهش رو بدی خیلی پر رو میشه... سعی کردم با بی تفاوتی بگم: حالا فرض کن که بود.

- خب چرا بهم نگفتی؟ یه زنگی، sms، ایمیلی میزدی.

خواستم غرور دخترانه ی خودمو حفظ کنم و گفتم: بمونه سال بعد!


و هرگز تصور نمی کردم این جمله ی آخر تا این حد قلبم را به درد بیاره و حتی حالا که بعد از یک سال دارم دربارش می نویسم اشک هایم صورتم را گرم کنه... فکرش را هم نمی کردم این همه به اون لحظه حسادت کنم و برای نگفتن تبریک تولدت اینقدر حسرت بخورم... برام قابل پیش بینی نبود که سال بعدی وجود نداره و تو هرگز بیست و هفت ساله نمی شی.

کی فکرشو می کرد که من دارم آخرین فرصت برای گفتن تبریک را برای همیشه از دست میدم.



میدونم که همیشه صدای منو می شنوی، حتی صدای کلمه هایی را که به زبون نمیارم.

تولدت مبارک...



من امروز خوشحال ترین آدمِ غمگینِِِ زمینم...

شبیه یه کابوس

دلم برای پاییزِ خودم تنگ شده

دلِ پاییزی خودم

کاش اشکی بود دلم را می شست

این روزها اسمان دلم انقدر ابریست

که پاییز هم هم برای امدنش استخاره می کند


چرا داره این طوری می گذره؟ اینقدر درگیر مشکلات اطرافیان شدم، اینقدر سعی می کنم بهشون امید بدم و نصیحت کنم که کم کم داره یادم میره خودم سر تا پا مشکلم.

صحبت هر روز با ادمای عزیزی که صدای گریه شون هنوز تو گوشمه، هر لحظه خسته ترم میکنه... غصه هاشون رو شونه هام سنگینی می کنه. احساس تنگی نفس می کنم وقتی می بینم کاری ازم برنمیاد براشون.

هیچی...


ما غصه هایمان را شمردیم و به خواب رفتیم

باید هم کابوس می دیدم

کاش تو این شهر غریب صدای آشنا بیاد...

نمیدونم از کجا شروع کنم؟

شاید با این سوال: مرگ واقعا بدترین سرنوشت برای یک انسان است؟!!


مهم نیست تو این مدت چه اتفاق های دیگه ای برای من افتاده اما الان میخوام از این دو بنویسم.

سه شنبه وقتی شاد و سرخوش از یه گردش دوستانه تو کاخ نیاوران به خونه برگشتم، یه تماس تلفنی داشتم... "مینا! اون اتفاقی که ازش می ترسیدم افتاد" با این جمله دیگه صدای گریه اش تا پایان مکالمه قطع نشد و من از اونچه میشنیدم در بهت فرو رفتم. همیشه با خودم میگفتم این قصه ها مال همون سریال های آبکی تلویزیون و فیلم های هندیه، اما حالا داشتم به چشم همون اتفاق را میدیدم. اینکه چطور ممکنه یه پسر بچه ی 22 ساله (قصد توهین ندارم) داره کورکورانه نقشه ی نابودی خانواده اش را میکشه... باور کردنی نیست، هنوزم باور نمیکنم که سر خود و بدون اطلاع هیچ کدام از اعضای خانواده ش دو ماه پیش رفته و یه دختر 30 ساله را صیغه کرده، دیگه بقیه قصه را میتونید حدس بزنید... شبیه اخباریه که تو صفحه حوادث روزنامه ها مینویسن... این وقاحت و پرده دری تا اونجا پیش رفته که مادر و پدرش را به فکر جدایی انداخته. برای خانواده ی ساده و آبرو داری که با چنگ و دندون بچه هاشونو بزرگ کردن، این تهدید به آبرو ریزی شبیه تیر خلاص میمونه!



امروز نزدیک های ظهر تلفن بابا زنگ زد. پدرم خیلی رسمی سلام و علیک گرمی کرد و یهو لحن صداش عوض شد... "چیزی شده؟ چرا گریه میکنید؟" این تغییر لحن و جمله ی که بابا گفت منو از اتاقم کشوند سمت میز کار بابا. با اون پیش زمینه ی تکراری فوت عزیزانم برای چند لحظه ی نفسم تو سینه حبس شد. بابا منو که دید با لبهاش اسم یکی از اساتیدم را گفت. کمی آروم شدم -میدونم خود خواهی هست اما برای من و کل فامیل دیگه بسه- تلفن بابا که تموم شد پرسیدم: اتفاقی برای پدر و مادر دکتر ... افتاده؟ بابا گفت: نه، پسرش، 2 روزه تو اتاق ایزوله بستریه! بابا چند تا تماس با دکتر های مختلف گرفت و البته در این بین چند بار دیگه هم با دکتر... صحبت کرد. آخرین جمله ی که گفت: تشخیص اولیه ی دکترِ پسرش سرطان مغز استخوانه، اما هنوز مطمئن نیستن. دلم گرفت.


حالا در پاسخ این سوال درمانده شدم. واقعا چه سرنوشتی قابل تحمل تره؟؟؟

برای هر دوشون دعا کنید. خواهش میکنم.


میگویند یک داغ قبیله ای را بس است!

اینجا هر کس به قلب خود

داغ قبیله ای را دارد...


---

خنده ام میگیرد...
وقتی پس از مدتها بی خبری،
بی آنکه سراغی از این دل بگیری...
می گویی "دلم برایت تنگ است"
یا دلم را به بازی گرفته ای،

یا معنای واژه ها را خوب نمی دانی؟

این دلتنگی... ارزانی خودت!