آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

امروز من!

امروز روز پر اتفاقی بود واسم!

پر از احساس هاس متناقض و متنوع!

دلواپس شدم، نگران شدم، غصه خوردم، اشک ریختم!... عصبانی شدم، غصه خوردم، اشک ریختم!... خواستم بگم اما نشد؛ نتونستم، سکوت کردم، اشک ریختم!

حال خودم بهتر که نشد هیچ، یک نفر دیگه را هم ناراحت کردم!

خدایا منو ببخش!


امروز فهمیدم دیشب خواستگاری دوستم بوده  البته من پیش از این ها منتظرش بودم... از ته ته قلبم براشون دعا میکنم که خوشبخت بشن!

دلم میخواست بهش تبریک بگم!



مهم نیستــــ اگر انـسـان بـرای کـسی که دوسـتـش دارد غـرورش را از دستـــــ بـدهـد ؛ 

امـا فـاجـعـه اسـتــــــ اگر بـه خـاطـر حـفـظ غـرور ، کـسی را که دوسـتـــــ دارد از دستـــــ بـدهـد.

گیجم!

اگه نمیتونم واضح بنویسم به خاطر اینه که هر کسی می تونه اینجا رو بخونه!

اصلا خیلی با خودم فکر کردم اصلا بنویسم یا نه؟


دیشب حرفایی شنیدم که اذیتم کرد، شاید بیشتر چون خودم هم همین حسی رو که اون عزیز داشت قبلا تجربه کرده بودم... اما قطعا اون تو جایگاهی هست که بیشتر از من بهش سخت میگذره... هنوزم باور نمی کنم حرفایی را که زد... چند بار هم بهش گفتم : آخه چطوری ممکنه؟... احساس میکرد دیده نمیشه، حس همون بچه ی که تو بازی راهش نمیدن!... خیلی بهش برخورده بود... خیلی زیاد... بهش حق میدم عصبانی باشه اما بازم برام عجیبه که چرا تا حالا نفهمیده بود و یا حتی سوال هم نکرده بود... هر چی فکر میکنم میبینم نمیشه که آخه!!!

دیشب شاید بیش از پنج بار گفت "ولی هیچی به من نگفتن"... و من هر بار نشونه آوردم و دلیل که جور در نمیاد!... فکر کنم احساس کرد که باور نمیکنم حرفشو و گفت: من حالم خیلی بدتر از اونیه که فکر میکنی و خداحافظی کرد.

هنوز گیجِ حرفاشم "اون هیچوقت هیچی رو به من نمیگه.... من از یاد نمیبرم.... همه به هم نزدیکن ولی از من دورن"

ازش خواستم بره باهاش صحبت کنه، گفتم مطمئنم اگه اون هم بشنوه مثل من تعجب میکنه که چرا تو نمی دونستی و همه چی حل میشه، اما خیلی ناراحت بود و دلگیر.

میدونم که هم خودش و هم اون به هیچ وجه دوست ندارن من تو این قضیه دخالت کنم... اما دلم میخواست که میتونستم کاری کنم... خیلی حیفه این دلخوری ها بوجود بیاد و تو سکوت برای همیشه باقی بمونه.

کاش بهش قول نداده بودم که به اون چیزی نگم...

من باور نمی کنم


من باور نمی کنم... به همین سادگی!

وجودت قاب شد در مقابل چشمانم... هنوز هم تا چشمم به نگاهت در قاب نیفتد باور نمی کنم... چه ساده دلبسته شدیم و چه سخت؛ ... نه من دل نمی کنم.

چقدر راه طولانی بود و چقدر خیره به پنجره برای بغض هایم که سر بسته مانده بود اشک ریختم.

چقدر سکوت کردم... 

چقدر دلتنگ شدم...






با چشمانت حرف دارم ...

می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم...
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم... که همیشه بی جواب ماند.
...

باور نمی کنی؟!

کیمیا

حرفی برای گفتن؛

گوشی برای شنیدن؛

و دلی برای سپردن.... 

چقدر کیمیاست این استعاره های ناآشنا؛ غریبه؛ کمیاب!.... 

ای کاش فقط اندیشه ای می بود در چرایی کمبود های این زمانه...



دوشنبه و سه شنبه

تو دو روز گذشته کلی چیز یاد گرفتم و تجربه کردم!

دوشنبه رو با رفیق خوبم بیرون بودیم ...یه روز خوب...هر چند زمان زیادی رو از دست دادیم در سکوت... اول خیلی سعی کردم نشون بدم تو چه حالیم... بعد به خودم گفتم بی خیال! ... شاید بیشتر از سه ساعت بود که کنار هم بودیم ...تو اون سکوت ازار دهنده بالاخره دستای همدیگرو گرفتیم...احساس کردم دو تا دست چقدر میتونن حرف واسه گفتن داشته باشن...تا حالا اینقدر با دقت بهشون گوش نداده بودم(!) ...خیلی اتفاقی متوجه شدیم که یه سو تفاهم میتونه چه فجایعی (البته دیگه خیلی دارم شورش میکنم) به بار بیاره!...تنها چیزی که تو لحظه خداحافظی دلم میخواست این بود که ای کاش الان تو خونه بودیم ...



سه شنبه هم رفتیم خونه مریم (از دوستای دبیرستانم) بنده ی خدا از سه هفته پیش 7 نفر از دوستا رو دعوت کرده بود که فقط سه نفر رفتیم... خب مریم اساسا حق هم داشت که ازمون عصبانی باشه... من سعیمو کردم که جای خالی 4 نفر دیگه رو تا اونجا که میتونم پر کنم...اینقدر شرارت کردم که خودم از خودم تو این شرایط اصلا توقع نداشتم...فقط خوشحال از این بودم که؛مریم دیگه ناراحت نیست...شکر!... راستی یه اسم دیگه هم پیدا کردم... بعد از ماندانا و پانته آ (دختر دایی هام) و فرزانه ی خوبم که عادت دارن یه جور خاصی صدام کنن...مریم هم از دیروز تا حالا صدام میکنه «بامزه ی قشنگ» .... البته این یکی رو ترجیح میدم از سرش بیفته بر خلاف اون قبلیا!... اون روز احساس کردم چقدر راحت میشه دیگران را شاد کرد و چرا ما همیشه این شادی رو از خودمونو و اطرافیانمون دریغ می کنیم... مهم نیست که من تو خودم چقدر غم دارم...مهم اینه که وقتی تو جمعی هستم که حال و هوای من روشون اثر داره...این غصه ها رو تو خودم جمع کنم بکنمش تو یه صندوق یه قفل گنده هم بزنم روش  که ... 

که شادی اونایی رو ببینم که دوسشون دارم.