آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

تولد تنهایی

خیلی راحته که ادم موقع روز به همه چیز بی اعتنا باشه، اما شب همه چیز فرق میکنه!

امروز 17 مهر ماه

دیشب هر دو تا گوشیم را خاموش کردم... صبح که بیدار شدم مامان مثل همه ی روز های زوج هفته رفته بود خونه مامان بزرگ... با خودم تصمیم گرفتم امروز را جور دیگه ای زندگی کنم... تنها بودن را تمرین کنم... درست از همین امروز... از روز تولدم!

زدم از خونه بیرون تا تجریش را با تاکسی رفتم... پاییز خوبی بود... کلی مردد مونده بودم که از کدوم سمت خیابون ولیعصر حرکت کنم... بالاخره تصمیمم را گرفتم... باغ فردوس را خیلی دوست دارم... هوای تهران که خوب نبود... اما منظره ی فرو افتادن برگ ها از درختای چنار رو سنگ فرش پیاده رو حالمو خوب میکرد... تنهایی قدم زدن هم حال عجیبی داره ها... 

بذارید بهار بشه قول میدم پیاده روی جلوی جام جم بشه زیباترین قسمت ولیعصر... پیچیک هایی که با یک نخ بسته شده بودن به چنار های کنار خیابون... فکر کن وقتی همشون پر از برگ های سبز بشه... رویاییه... 

رفتم برای خودم خوراکی خریدم... کمی جلوتر از یه دست فروش خرید کردم تنهایی... تنهایی خریدن کردن هم حال عجیبی داره ها...

رسیدم به پارکت ملت. چقدر با دوستام اومدم اینجا... رفتم داخل پارک... ادمایی مثل من تنها... دو نفره ها... و جمع های چند و چندین نفره... از همه قشنگترشون پیرمرد ها بودن... میشینن با هم و از خاطره های قدیمیشون میگن... کاش میتونستم برم و کمی بشینم پیششون... همین طوری که تو پارک می رفتم یهو دیدم جلو سینمام... بنظرم اومد ایده ی خوبیه... رفتم تو و یه بلیط خریدم... تنهایی سینما رفتن هم حال عجیبی داره ها...

فیلم تموم شد و گرفته از سینما اومدم بیرون، دیگه حال پیاده روی نداشتم... دلم میخواست تا پارک ساعی برم... اما خب برگشتم تجریش... همینجوری وسط مغازه و ادما و گشتم و گشتم. رسیدم جلو یه رستوران. خیلی هم گرسنه نبودم اما خب کسی هم خونه منتظرم نبود. رفتم تو... تنهایی غذا خوردن هم حال عجیبی داره ها...

پیاده برگشتم سمت خونه... رفتم تو کتاب فروشی شمس. همونی که همیشه با تاکسی از جلوش رد می شدم... اما خب هیچوقت نتونسته بودم برم توش... دنیای جالبی داشت... شاید بهتر از نشر ثالث. همچنان پیاده رفتم به سمت خونه... رسیدم به گل فروشی کاظمیان... با اینکه میدونستم گرون فروشه اما به خودم گفتم عیب نداره یه بار که هزار بار نمیشه! رفتم برای خودم گل خریدم... خودم برای خودم!

رسیدم خونه اما هنوز هیچکس نیومده بود. بازم تنها بودم... خودمو تو آینه نگاه کردم، دلم شکست از دیدن صورت خودم... تنهایی بلند بلند گریه کردم... خوبیه تنهایی اینه که میتونی اینقدر بلند بلند گریه کنی که صدای هق هقت سکوت اطرافت را بشکنه.

امروز سعی کردم همه ی اون کارایی را که تنهایی انجام دادنشون واسم سخت بود تجربه کنم... تنها کاری را دلم می خواست تنهایی تجربه اش کنم و نتونستم... بستنی خوردن بود... از اون بستنی قیفی هایی.........

و حالا درست شده ام قهرمان کتابی که فقط صفحه ی آخرش مونده!

 

همیشه زنده بودن زندگی نیست! 

اینجا در زادروز من همه ی راه ها بی نامند، مهم مسافر است! 

 

پ.ن: برای همه ی کسانی که از آنچه کرده ام ناراضی اند:

می خواهم نباشم
سرم را بردارم و برای یک هفته
در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم!
در تاریکی یک گنجه خالی.
و روی شانه هایم،
در جای خالی سرم
چناری بکارم.
و برای چند لحظه،
در سایه اش آرام بگیرم...!

پایان تابستان.

نوشتن داره برام سخت و سخت تر میشه... چقدر دوست داشتم حرف بزنم اما می ترسم از گفتن همه اون چیزایی که تو دلم مونده و شده بغضی که هر روز چند باری راه نفسم را میبنده اما نمیزارم اشک بشه... همه ی دنیا دارن منو نصیحت میکنن همه ی دنیایی که هر وقت خودشون مشکل داشتن به اولین نفری که می گفتن من بودم... حالا همه احساس می کنن "من حالم بده"... نه اینکه احساسشون غلطه، نه. اما تا قبل اینکه یه گوشه از دلمو اینجا بنویسم همون نقاب سرخوش همیشگی را داشتم... همونی که تو مدرسه صدام می زدن سردسته ی دیوونه ها... همون که تو جمع اینقدر جوک تعریف می کرد که بقیه از دل درد التماس می کردن بسه دیگه... همون که دیگران ارزو می کردن جای اون بودن... (کاش می شد لرزش صدا رو هم نوشت...) همون مینا.

اینه که دیگه میترسم بگم... بنویسم... 

خب برگردیم به پشت نقاب همون مینای سابق و برسیم به روزمرگی ها.

تابستون فصل اتفاق های خوبه انگار... عروسی آرزو... عروسی نرگس... عقد الهه... عقد مریم... عقد آتنا... عقد طیبه... و الهام که صاحب یه پسر کوچولو شد... خدا زیادشون کنه انشاله! با تمام این اتفاقای خوب... هرگز فصل تابستان را دوست نداشتم. و چقدر خوب که پاییز داره می رسه... 

به جز این روزمرگی های ساده تو همین یک هفته ی آخر تابستان دو اتفاق دیگه هم داشتم... بعد از 7 سال تصمیم گرفتم و یه دوست قدیمی را پیدا کردم. هیجان عجیبی بود تو تمام این مدت شماره اش را هم داشتم. اما دقیقا یک هفته ی پیش با یه اضطرابی شمارشو گرفتم. صداش اصلا عوض نشده بود. حدیث بیشتر از من شگفت زده شد. در اولین سوال بعد از احوالپرسی از خاطره ی مشترکمون پرسید. همون چیزی که حدیث را برای من همیشه تازه نگه داشته بود تو این سال ها. در جواب فقط بغض کردم. اما این فقط من نبودم که خبرام بد بود. 

و اتفاق دیگه... همین امروز افتاد. همین امروز که هم زمان با جشن شکوفه ها ما هم رفتیم دانشگاه... درسته من همیشه آموزش دیدم که شنونده درد و غصه های دیگران باشم... که خوب بشنوم... که خوب تحلیل کنم... که کمک کنم ادمها خوب تصمیم بگیرند... درسته که برای من شنیدن اینکه: خودکشی کردم... بهم خیانت شده... بهم تجاوز شده... زندگیم از هم پاشیده... ناخواسته باردار شدم... یا هر اتفاق بد و بدتر دیگه اماده ام. اینکه مطابق معمول بشم سنگ صبور کسی و بهم اعتماد بشه هم قبول... اما اگه این ادم یه همکلاسی باشه که کنارته، به تو نزدیکه، دقیقا یه ادمی مثل خودت!... اون موقعست که به جای اینکه ادای روانشناسا را در بیارم تنم میلرزه... فقط خودمو کنترل کردم که پا به پاش گریه نکنم. حالم اصلا خوب نیست... امید دارم پاییز حالم رو بهتر کنه... پاییزی که خیلی وقته انتظارشو می کشم.


دلم گرفته به پاییز...

ابر باران خیز،

به دلگشایی این باغ غم نشسته، ببار!


...

تمام مسیر امشب رو تو جاده تا خونه اروم گریه کردم... راست میگن که شب پرده پوش راز های آدمه... امروز یه حال عجیبی بودم، دلم واسه خودم سوخت و فهمیدم تا حالام بیخود سعی کردم خودمو گول بزنم... 

دلم تنگ شد... دلم گرفت... دلم شکست... چرا سرنوشتم این شد... 

بعضی لحظه ها نبودنش اوج میگیره... دلم پر غصه میشه و بغض می کنم...



هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم

آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم

به دلم قول داده بودم

روزا داره می گذره و من بزرگ و بزرگتر می شم... بزرگ شدن یعنی درد های بیشتر... یعنی تنهایی بیشتر...

قبول دارید؟ اینکه هرچی بزرگتر می شی تنها تر می شی... 

سخته، زیر و درشت، با کنایه و مستقیم همه هی حالیت کنن مینا داره سنت میره بالا ها... مینا بذار بیان فکر نکنن یه چیزیت هست که نمیذاری کسی بیاد...مینا بذار حالا این بیاد اگه نخواستی خب بگو نه!... بذار بیان... بذار بیان... بذار بیان... و من هی بگم ولم کنید بابا. حالا وقت هست. من تازه ۲۴ سالمه! ۴۲ سالم نیست که فکر می کنید دنیا واسم تموم شده... بهم میگن تو میانگین سن ازدواج را رد کردی... بهم برمیخوره اما با خنده میگم خب میانگینه دیگه. آمار که بلدید؟! باید یه سری ها بالاش باشن و یه سری هم پایینش!... بحث را عوض می کنم اما حال خودم عوض نمی شه... کم کم احساس می کنم تنهایی رو... 

قبلنا اینطور نبود یعنی اگرم کسی چیزی بهم می گفت اصلا ناراحت نمی شدم، به هیچ وجه! فکرم این بود که اونی که میخوامش هست... دیر و زود میشه، ولی هست و میاد... همون موقع ها به دلم قولشو دادم... من به دلم کسی را قول دادم که دیگه نمیاد... این چند وقته هر موقع کسی ازم پرسید مینا هنوزم بهش فکر میکنی؟ سریع و قاطع گفتم نه!... اما تا عمق وجودم می سوخت با یادش... دو ماه پیش که خونه ی دوستم بودم و قرار بود همه بریم عروسیِ یکی دیگه از بچه ها... یهو مرضیه گفت: مینا تمومش کن... اون دیگه برنمی گرده... زندگیتو کن... به خودت فکر کن... تا کی می خوای این شکلی بمونی؟ این بار مرضیه نپرسید... یه راست رفت سر اصل قضیه. چیزی نداشتم بگم... من بغض کردم، و مرضیه گفت. مینا تو رو خدا تمومش کن... مطمئن باش اونم الان نگران توئه... بذارش یه گوشه ی قلبت و گاهی یادی ازش بکن یه قطره اشک بریز و دو خط قرآن براش بخون...از خودت "کوچه ملی" نساز!... این زندگی نیست که تو میکنی مینا!... تمام مدت سکوت کردم. سکوت کردم که بغضم نترکه... که بتونم دروغ بگم. بگم نه مرضیه جان داری اشتباه میکنی... من همه چیو فراموش کردم... 

مرضیه هنوز حرف می زد. دیگه نمی شنیدم. صدام کرد: مینا چرا اینجوری میکنی با خودت؟... دهنمو باز کردم که بگم چراش را خودت میدونی... اما نگفتم فقط یه نفس عمیق کشیدم و سکوت کردم... مرضیه همونطوری که نشسته بود گفت مینا برات دعا میکنم عاشق شی... چون فقط عشقه که میتونه جای عشق را بگیره... یه لبخند از روی اجبار تحویلش دادم و...

با خودم گفتم پس قولی که به دلم داده بودم چی...؟

اون روز هم گذشت...

اصلا چی شد که اینا رو نوشتم؟... 

یادش افتادم؟ من که همیشه یادش هستم... مرضیه حرف تازه ای زده؟ از اون روز تا حالا که همدیگرو ندیدیم. ... ترانه ی کوچه ملی رضا یزدانی رو گوش کردم؟ نه!... پس...؟ ... آها... 

امروز الهام زنگ زد!

شعور

خیلیا فکر میکنن شعور یعنی عقل داشتن یا با هوش بودن یا خیلیا هم بواسطه ی همجواری همیشگی "فهم و شعور" اونو معادل فهمیدن میدونن... نمیدونم شاید همه ی این خیلی ها درست فکر میکنن.

اما به نظر من شعور یعنی داشتن رفتار صحیح در موقعیت!

این صفت انسانی هیچ ارتباطی هم با سطح هوش، میزان تحصیلات، طبقه ی اقتصادی و یا حتی طبقه ی اجتماعی آدم ها نداره... باور نمی کنید؟ یکم دقیق تر به دور و برتون نگاه کنید!

یه آدم خونش از طرفای پامنار و خیابون دَر دار اومده منطقه ی شیان بعد میگه رفتم n تومن دادم کفش اکو خریدم. میپرسی کفشِ چی؟ میگه اکو (eco) دیگه! مگه نمیشناسی؟ بِرَند(Brand)ه! مگه شما بالا شهر نمیشینین؟ ...!!! مغزت یه لحظه قفل میکنه که خب چه ربطی داشت؟ ... من افتخار می کنم که بچه ی میدون شهدا و خیابون ایرانم!

یه آدم هم هست وقتی میدونه سرویس طلای دوستش شاید یک چهارم قیمت مال خودشه... تو عروسی دوستش یه زنجیر بدل میندازه که عروس تو چشم مهمونا یگانه باشه.

یه راننده تو ترافیک واسه ی اینکه زرنگی کرده باشه و کمی زودتر به مقصد برسه... یه خروجی تو بزرگراه جای اینکه پشت بقیه ماشینا تو همون لاین اول و دوم وایسه، میاد سر خروجی. مانع های پلاستیکی قیفی شکل شهرداری را میشکنه، واسه ماشینایی که مسیر مستقیم را میرن هم ترافیک ایجاد می کنه تا خودشو چند متر جلوتر بندازه!

یه راننده کامیون بامعرفت هم هست که وقتی میدونه ماشین سنگینش توان سریعتر رفتن را نداره و ماشینای کوچولوی عقبی هم نمی تونن ازش سبقت بگیرن... خودشو میکشه تو خاکی و راه را باز میکنه تا همه برن!

یه آدم هست پیش دوستش که یه عمره اجاره نشینه از ویلای 3000 متری باباش میگه... پیش دوستی که پدرشو از دست داده از هدیه ای میگه که پدرش برای تولدش خریده... پیش دوستی که مادرشو از دست داده از غذایی تعریف میکنه که مادرش برای اون پخته... برای رفیقی که عشقشو از دست داده از لحظه های عاشقانه ای میگه که با همسرش داشته.

یه آدم هم هست پیش همسایه اش که فرزندشو از دست داده، هرگز فرزند خودشو نمی بوسه!

یه آدم هست، ماه رمضون وسط شهر نه تو یه کوچه خلوت؛ نه تو یه رستوران؛ وسط چهار راه ولیعصر سر ظهر ساندویچ گاز میزنه و میره. (و چه بی غیرت ما که فقط نگاه میکنیم!) 

یه آدم هم هست میدونی جد و آبادش طاغوتی بودن و اصلا اهل نماز و روزه نیست. اما روزا هیچوقت از خونه اش بوی غذا نمیاد. اگرم یه موقع رفته باشه نون بخره یه دونه هم میاره و میگه که دهن روزه تو این گرما بیرون نرید!

امیدوارم کسی ناراحت نشه... باشعور بودن هم سخته و هم آسونه!

خدایا به منم کمک کن بتونم در هر موقعیت رفتار صحیحی داشته باشم.

آمین...