آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

دگرگونی

امروز با همه ی دغدغه ها و دلمشغولی های همیشگی و کهنه و تازه میخوام از یه بغض بنویسم...

بغض از دست دادن یک دوست!

برای دوستی به قدمت سالهایی که از عمرم به یاد دارم... که هست اما نیست!... که هست اما دیگه حسش نمیکنم... یا شاید بهتره بگم دیگر حسی بهش ندارم...

یادم میاد دو سال پیش به صمیمی ترین دوستم در پایان دوره ی همکلاسی بودنمون گفتم بنظرت ما میتونیم برای هم دوستای همیشگی بمونیم... اینقدر بزرگ شده بودیم که بی مهابا و روی هوا بهم قولی ندیم... فرزانه گفت اگه بخواهیم اره میتونیم... با خودم فکر کردم و گفتم اگه عوض نشی، اگه عوض نشم یا اگه مثه همدیگه عوض بشیم اره میتونیم این رفاقتو ادامه بدیم... گفتم این، تویی که اینجا کنار من نشسته، رفیق منه!... من این فرزانه را عاشقانه دوست دارم... اگه یه روزی تو 'همین' نباشی... خب خیلی ساده است که دیگه هیچ حسی بهت ندارم... یا اگه من تغییر کنم و باورها و ارزش هام عوض شه ممکنه دیگه دوست نداشته باشم...

فرزانه گفت: و ادم ها تغییر می کنند. ... راست هم میگفت... 

حالا قصه، قصه ی تغییر کردن ادم هاست... نمیدونم من عوض شدم یا دوستم... هر چی بود خیلی سریع اتفاق افتاد... خیلی سریع!... اونقدر که اوایل باورم نمیشد و فکر میکردم چند وقتی که بگذره همه چی درست میشه... چند وقت گذشت... تقریبا یک سال و نیمه که گذشته... تازه باورم شد که عمق تغییر چقدر بوده... سخته باورش... باید تو فکر من باشید با احساسات من درک کنید ... اصلا باید خودِ من باشید تا بفهمید چقدر سخته که بپذیری قدیمی ترین دوستت، یادگار روزهای خوبِ کودکیت، قرارهای تلفنی هر چهارشنبه ی تابستون ها، یادداشت های یواشکی لای کتاب، اون قاب عکس "درحیاط کوچک پاییز، در زندان"ِ اخوان ثالث، هم پای درد دل ها، همونی که ازش بهانه ی ساختن این وب را یادگار دارم... تبدیل شد به کسی که از دوستی فقط و فقط احترامش مونده... احترام به 18 سال رفاقت!... چی شد؟... چرا این همه از هم دور شدیم؟... چرا این همه عوض شد؟ شاید بهتره بگم عوض شدیم... چی شد که همه چیز فراموش شد؟ ادمی که باهاش از سیاست و اقتصاد گرفته تا حرفای خاله زنکی حرف میزدم، چی شد که دیگه هرکار میکنم نمیتونم شمارشو بگیرم و بگم بیا بریم نشر ثالث، کتابگردی!... چرا حتی نمی خواد به بهانه تبریک تولد یه پیام بده که لااقل دو تا جمله نوشتاری باهم حرف بزنیم... خدایا چی شد به اینجا رسیدیم؟

"زمان ادم ها را دگرگون می کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیز دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی ادم ها و ثبات خاطره ها نیست"(مارسل پروست)

دلم گرفته بدجوری...

کاش زمان برگرده به عقب به 3-4 سال پیش و برای همیشه همون جا بمونه!

:( >: :) ;) :'(

و همچنان زندگی به پیش می رود...

روزهای گذشته پر از اتفاق بود... اتفاقای کوچیک و گاهی بزرگ... لحظه هایی که دلم میخواست چند نفر را خفه کنم... لحظه هایی که با تمام وجود احساس ناامیدی میکردم... لحظه هایی که احساس میکردم چیزی بیش از جاذبه ی زمین هست که هنوز منو نگه داشته... همه ی عصبانیت ها... همه ی گریه های لابلای خنده ها! 

...

این امتحانای لعنتی یه طرف، خرده فرمایشات استادان یه طرف دیگه... اینقدر که این استاد اختلالات بهم استرس وارد کرد که مجبور شدم کل 5 صفحه ی اخر ترجمه ام را که از سر خستگی داده بودم بیرون، در عرض کمتر از 24 ساعت خودم تمومش کنم... جالب اینکه جناب هنوز که هنوز نمره نداده بهمون!!!... یعنی دیوونم کرد... اون جناب امار که دیگه نگو... تا همین هفته پیش مرتب رفتم دفترش... اقا هی ایراد گرفتن از گزارش نویسی من و من هی تصحیح کردم هی دوباره و دوباره... تا بالاخره گفت خب حالا میشه امید داشت فصل 4 پایان نامتو خودت بنویسی... یعنی اگه اسلام دست و پامو نبسته بود و فکر اینو نمیکردم که بالاخره استاده و کارم پیشش گیره کلشو میکندم... اما خدایی نمره ای که مرحمت فرمودند خارج از تصوراتم بود... فقط در این بین همکلاسی های گرامی جد و ابادمو جلو چشمام ظاهر کردن... روزی به چند نفرشون توضیح میدادم و شخصا گزارش چند نفر را خودم نوشتم و اصلاح کردم بماند... از اون استاد بووووووق هم که دیگه حرفی نمیزنم... میمونه دکتر هاشمیان دوست داشتنیم... که امروز رفتن سفر حج... خدا همیشه سلامت نگهش داره!

ده روز پیش عروسی اخرین پسر عمه ی باقیمانده بود... همه خوب میدونستیم که چقدر جای راحله تو این مراسم خالیه... همه قرار گذاشته بودن حرفشو نزنن که عمه بهم نریزه... عروس و داماد که اومدن تو سالن... معمولا رسم بر اینه که خواهر داماد مجلس گرم کن باشه... (البته تو خانواده هایی که پایبند یه مسائلی هستن)... و کسی نبود که یهو دیدیم دختر عمه هام (یعنی دختر خاله های داماد، که همشون نوه دارن و فقط چند سالی از عمه ام کوچیک ترند، یه جورایی سن مادر داماد هستن)... روسری به سر دارن از ته سالن میرقصن و میان جلو... دست خودم نبود که گریه ام گرفت... چقد جات خالی بود راحله... یکی از فامیل های سببی که اتفاقا شمالی هم بود گفت: اسم شمالیا بد در رفته!... وسط اشک هایی که می ریختم خندم گرفت.

مثل همیشه اومدن صمیمی ترین دوستم به تهران با خودش کلی اتفاق داره... از پاساژ گردی دنبال لباس برای دوستم که همین هفته عروسی برادر همسرش هست... چه جاهایی که نرفتیم... و اینکه چقدر سلیقه ی ما دو تا با هم فرق میکنه... یه لباس پسندید 600 تومن جلو خانوم فروشنده هی گفت مینا خوبه؟ قشنگه؟ هی من سکوت کردم و هی گفتم هر چی تو بپسندی... هی اصرار کرد هی اصرار کرد. گفتم اینو به من مفت بدن نمیپوشم!!!... به خانومِ فروشنده کلی برخورد و به دوستم گفت یکی رو با خودت بیار خرید که سلیقه اش با تو یکی باشه... اما دوستم کلی خندید... هر دومون بهش خندیدیم... که دوستی هم سلیقگی نیست... داشتن احساس ارامش در حضور دیگریه!... و دوباره رفتن به سپیدگاه ولیعصر که هر دومون کلی ازش خاطره داریم... از حرفای 2.5 صبح و گریه هام تا 4 صبح که خوابم ببره میگذریم... شنبه هم خونه ی ما بود... یه غزلیات شهریار هم خیلی بی مناسبت برام هدیه گرفته بود... فرزانه همون حضور ارامش بخشه که دارم کم کم از دستش میدم... و رفت...

سه شنبه صبح یک غافلگیری فوق العاده داشتم... مرضیه مطلب ستون این هفته اش رو تو روزنامه تقدیم کرد به من... بدو بدو تو اون برف رفتم دنبال روزنامه اخرم پیداش نکردم... خداروشکر که اینترنت و نسخه های مجازی هست... "سلام به نم نم باران"... چقدر با خوندنش انرژی گرفتم، چقدر از داشتنش خداروشکر کردم و چقدر برای ارمشش دعا!

اما یه اتفاق بد هم تو اون روز داشتم وبلاگ آرشید نوشته هاشو را کافی خوند و خواست تا نانوشته بخوانیمش!... انشاله به هر کار که هست سلامت باشه و پر از شادابی... و چند جمله ای درباره ی وبلاگ آنچه بر من گذشت نوشتم که تو یه اتفاق مبارک حذفش کردم...

در میان همه ی اینها اضافه کنم به شدت نگرانم چون هنوز هیچ کاری برای پایان نامه ام نکردم!

و همچنان زندگی به پیش می رود...


چرا به اندازه نگاه‌هام

تصویر از تو

در یاد ندارم؟

کجای روز هایی که گذشت

یادهای امروز

پنهان شده است


واسه این همه پر حرفی منو ببخشید...

شرایط


امروز فهمیدم معنای عام هر واژه ای فقط در زمان عادی همونه که همه میگن... وگرنه گاهی عکسش صادقه!

امروز به خاطر عمل به قولی که داده بودم و وفاداری به نگه داشتن چیزی که ازم خواسته بودن... تنبیه شدم و وقتی خوب بهش فکر کردم دیدم حق با طرف مقابلمه... اینجا جای رازداری نبود... هرکی میگه همیشه و همه جا باید راز نگهدار بود دروغ میگه... راست میگفت من اگه رفیق بودم باید بهش میگفتم.

اون موقع که تصمیم گرفتم تمام این مدت را سکوت کنم یاد یه اتفاق دیگه افتادم... یاد اون وقتی که فکر کردم رفاقت ارزشش از رازداری بیشتره و باید به دوستم کمک کنم چون داره داغون میشه و هیچکی نمیدونه... باید به خواهرش بگم که هواشو داشته باشه تا بقیه اذیتش نکنن... خواهرش غریبه نبود... دوستم بود... اون موقع مطمئن بودم که وقتی خواهرش بفهمه کمکش میکنه و اون از تنهایی در میاد و یکی را تو خونه داره که حداقل باهاش درد دل کنه... اون موقع فکر میکردم این معنای رفاقته و بهترین راه ممکن برای کمک بهش... اما اخرش چی شد؟ دوستم خیلی سرد بهم گفت میدونم که خواستی کمک کنی من یه چیز بی ربطی به خواهرم گفتم و تو هم دیگه درباره ی من با خواهرم صحبت نکن... اون روز به خودم گفتم اشتباه کردی... اصلا تو رو چه به کمک کردن وقتی شرایط طرف را نمیدونی... تو قول دادی چیزی نگی پس نگو!

حالا امروز اتفاق برعکس شد!

من پای قولم موندم و سکوت کردم... وقتی امروز دوستم ازم پرسید مینا تو قبلا درمورد من با مادرم صحبت کردی منم صادقانه گفتم اره گفت چرا بهم نگفتی؟ گفتم چون قول داده بودم. تازه فهمیدم رفاقت، اینجا خراب شد... بهم گفت تو دوستِ منی باید همه چیو به من میگفتی. چرا منو سکه یه پول کردی؟... من ولی پای قولم وایستاده بودم اما دیدم راست میگه... سکوت من و دروغ اون باعث شده بود اوضاعش خرابتر بشه... اما اخه من وقتی قول دادم فکر میکردم طرفمم رو حرفش میمونه... نه اینکه منو خراب کنه پیش دوستمه و اونو ازار بده...

خدایا چرا دنیا این جوریه...؟

من هرگز نمیخواستم کسی را ازار بدم. کسی را برنجونم.

اما دوستم راست میگفت: نمیشه طوری زندگی کنی که همه رو راضی نگه داری! نمیشه...!

دلم برای خودم تنگ شده...



اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم 

کسی که حرف دلش را نگفت من بودم 

 دلم برای خودم تنگ می شود آری 

همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم 

نشد جواب بگیرم سلام هایم را 

هر آنچه شیفته از پی شدن بودم 

چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟ 

اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم  

 


اصلا نمیدونم از چی و کجا بگم... بنویسم! 

از اتفاقای دور تر ... از دکتر معزی ... از تولدم... از قصه ی نسبتا پر اتفاق دکتر احمدی... از دعواها و بحث ها و بزرگترین حماقت زندگیم برای اینکه به همه ثابت کنم کسی نمیتونه به من زور بگه... از کلاس و درس و دانشگاه که فردا اخرین روزیه که تو دوره ی ارشد میرم سر کلاس و هفته پیش با بچه ها جشن گرفتیم... از همکلاسی های اهل حال دانشگاه و فرحزاد و دریاچه... از قهر و آشتی های هنوز کودکانه و پر از محبت (کاش آشتی هاش بیشتر بود!) ... از قصه ی جدایی ای که من بهت زده فقط گوش دادم... از تنهایی و خواب و خاطره و سکووووووووووووووووت

خواستم بگم این مدت که ماهی یک بار به روز میشدم و پست میذاشتم درگیر کار و درس بودم... دیدم بهانه بیخودیه که اگر واقعا اینطور بود که الان ده روز مونده به امتحانا هزارتا کار سرم نریخته بود! پس باید اعتراف کنم تنبل بودم... خیلی... یا شایدم ساکت موندم... خیلی خیلی!


 راستش فکر می کردم هیچوقت نمیری، آخه تو صمیمی ترین دوست من بودی، فکر می کردم تا ابد وقت دارم واسه حرف زدن باهات، واسه همین شروع کرده بودم از "الف" برات گفتن، چه می دونستم حوصلت سر میره و صبر نمی کنی واسه "یای" قصه هام ... اگه می دونستم رج میزدم حرفامو ، یا تند و تند می گفتمشون ... شایدم اصلا هیچی نمی گفتم و فقط نگات می کردم ، اونوقت شاید بعد از این که وسط آسمون و هوا، ولم کردی و رفتی ، یاد نگاهام می فتادی و با خودت می گفتی ، انگار یه چیزی می خواست بهم بگهاااا ... بعد شاید یه کورسوی امیدی می موند برای برگشتن و شنیدن حرفهایی که زل زل ریخته بودم تو چشات ...

چرا یکی نمیپرسه چرا...؟

خیال کن روزگارم رو به راهه 

خیال کن رفتی و دلم نمرده 

خیال کن هیچی بین ما نبوده 

خیال کن مهربون بودی و قلبم 

کنارتو ازت زخمی نخورده 

خیال کن بی خیالِ بی خیالم 

شاید اینجوری ارامش بگیری  

...

گذشتی از منو ساکت نشستم 

گذشتی از منو دیدی که خستم 

تو یادت رفته که توی چه حالی  

کنارت بودم و زخماتو بستم 

 

حال داغون احتیاج به هم درد داره... یا نه، هم صحبت... نه، فقط یه جفت گوش شنوا و دو تا چشم که بهت بگن میفهمیمت... و من تو حال داغونم هیچ کس را ندارم... جالب اینجاست حال داغونم واسه اینه که نمیخوام هم درد داشته باشم... نمیخوام! 

چرا هیچ کس نمیفهمه؟؟؟ 

چرا هیچکس ازم نمیپرسه تو چته؟ چرا بی انگیزه ای؟ چرا مخالفت میکنی؟ چرا سکوت میکنی؟ چرا همش بغض میکنی؟ چرا اعصابت خورده؟ چرا شبا تا دیر وقت گریه میکنی؟ چرا هر روز لاغرتر میشی؟ چرا هیچی خوشحالت نمیکنه؟ چرا هر سال شماره عینکت بالا میره؟ چرا به فکر خودت نیستی؟ چرا یکی نمیپرسه چرا...؟