آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

حالِ بدِ نوشتن

حالم خوب نیست...

میدونید گاهی نوشتن به غایت سخت میشه... اره... همین نوشتن... همین نوشتنی که ارومت میکنه... نوشتن برای ادمی که میدونی هرگز نوشته هاتو نمیخونه سخته... اما از اون بدتر نوشتن برای ادمی هست که میدونی میاد... میبینه... میخونه... و با بی تفاوتی از تو و اونچه در درونت میگذره رد میشه... و تو هی با خودت میگی... نه عیب نداره بیچاره سرش شلوغه... نه اخلاقش اینطوریه... نه دوستت داره... نه حواسش بهت هست... هی با خودت توجیحش میکنی... چون دوسش داری چشمتو روی همه ی بی تفاوتی هاش میبندی...  

یه روز چشم باز میکنی میبینی که فقط داری خودتو گول میزنی... میخونه قلبت پُر درده... میبینه داری با خودت چه میکنی... داستان گریه هاتو میشنوه... و اخرش فقط سکوت میکنه... اره سرش شلوغه البته واسه من... اره اخلاقش اینطوریه فقط وقتایی که حوصلمو نداره... اره دوستم اما داره به وقتش... اره حواسش هست اما به ادمای مهمتر از من...  

نوشتن برای ادمی که یه روز همه ی درددلهامو براش مینوشتم سخته... سخته که وقتی به نوشته هام فکر میکنم... با خودم میگم: مینا، ادمی که به امروزت توجه نمیکنه، یه درصد فکر کن وقت بذاره تو اینده ی نامعلوم حرفای گذشته ات رو بخونه... مینا خیلی اشتباه کردی... خیلی... 

از ادمهای "فصلی" بدم میاد... یا نه بهتره جمله ام رو عوض کنم... من تو سرمایه گذاری رو ادمای زندگیم اشتباه کردم... رو ادمهای فصلی به اندازه چند سال سرمایه گذاری کردم... و  رو ادمهای چند ساله به اندازه یه عمر... 

خنده داره... مگه من همش میخوام چقدر عمر کنم... 

نمیدونم چقدر از نوشته هام مالِ حالِ بدیه که دارم و چقدرش واقعیت... هرچی که هست بازم باید به خودم تذکر بدم... حد نگه دار!... اینجوری کمتر غصه میخوری... اینجوری همه دردا رو خلاصه میکنی تو همون زخم باقیمونده... اینطوری یه حصار میکشی دور خودت که هرکی رسید هر وقت خواست یه ناخن نکشه رو ارامش تنهاییت! 

نظرات 5 + ارسال نظر
آرشید شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 08:04 ق.ظ

سلام
یه روزی کمتر از نصف سن حالا رو داشتم و شعر خیام زمزمه می کردم ... بی هیچ خیالی ... فقط یک شعر بود و یک زمزمه :
عمری که اجل در عقبش می تازد
هر کس غم بیهوده خورد می بازد
پس غصه و اندوه مخور ای عاقل
دنیا به دمی کار تو را می سازد
حالا چهل و پنج سال دارم و هنوز گاهی این شعر رو میخونم و فقط معنی یک بیتش رو فهمیدم ... حالا وقتی نگاه می کنم به چهره ام ، که موهای سپید احاطه اش کرده اند ... حالایی که می فهمم باخته ام . در حالی که هنوز عاقل نشده ام .
و انتظار میکشم ... به امید روزی که بفهمم آخرین مصرع رو ... قبل از اینکه دیر شده باشه .

قبل از اینکه دیر شده باشه...
ولی من تو همین سن و سال این رو با خودم زمزمه میکنم
مبر ز موی سپیدم گمان عمر دراز/ جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
انشاله که سالیان سال سرزنده باشید

فروردین دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 03:49 ب.ظ http://ashteroh.mihanblog.com

می دانید حقیت تلخ است. برای ِهمین وقتی با حقیقت هایی رو به رو می شویم که برایمان تلخ اند، نادیده شان می گیریم.
گاهی دیگر نمی توان نادیده گرفت.می خواهیم نادیده بگیریم ولی دیگر نمی شود. وقتی سرمان به سنگ ِواقعیت ها خورد، دیگر نمی ندید.مناسفانه

بهارتون مبارک

دقیقا
ممنونم فروردین عزیز

فروردین دوشنبه 25 فروردین 1393 ساعت 04:20 ب.ظ http://ashteroh.mihanblog.com

آهنگ ِقشنگیه واقعن. اسمشو می دونید؟

ممنون... موسیقی پایانی فیلم جدایی نادر از سیمین
متاسفانه اسمش را نمیدونم

آرشید شنبه 30 فروردین 1393 ساعت 05:03 ب.ظ

سلام و درود

پیشاپیش :
درخشش نور ابدی زهرای اطهر (س ) بر شما مبارک ...
ایامتان منور به نور فاطمی
پایدار و پیروز باشید .

سلام
سپاسگزارم

فروردین چهارشنبه 3 اردیبهشت 1393 ساعت 11:51 ب.ظ http://ashteroh.mihanblog.com/

نمی دونم چی بگم
ولی هیچ کس به انداره ی خودتون نمی تونه بهتون کمک کنه.واقعن هیچ کس کمکی بهتون نمی کنه متاسفانه.

قبول دارم که سخته.متاسفانه من هم تجربه بدی درین باره داشتم.
ولی این خیلی خوبه که با نوشتن سعی می کنید آروم تر بشید

امیدوارم که خدا کمکتون کنه تا اسباب ِشادی و لبخند براتون فراهم بشه

لطفتتون پایدار

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد