آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

... --------- ...

قراره از آنچه گذشته بنویسم... دیروز خوب بود... خیلی خوب!... خیلی غیر منتظره فرزانه اومد تهران و دیروز رو در کنار هم بودیم... تولد گرفتیم... کلی خندیدیم... باهم غذا درست کردیم... باهم رفتیم سر همون قرار همیشگی... خرید کردیم... تا کلی از شب گذشت که برگشتیم خونه!

چیزی بیش از 8 ساعت باهم بودیم اما شاید کمتر از 8 دقیقه به درد و دل هم رسیدیم! اخلاقمون بده... خیلی بد!

امروز اما همش به دلشوره گذشت... چراش را نمیدونم من که همه چی را سپردم به خدا!... من که خودمو اماده کرده بودم... من که با خودم گفتم فارغ از نتیجه هرچی صلاحه همون بشه!... اما دلم شکست... برای فرصتی که از دست رفت... نه که دیگه جبران نمیشه ... انشاله که بهتر از این هم بشه اما این حق نبود!

خدایا ! باشه! میدونم که من از خیر و صلاح تو بی خبرم!... از تویی که بنده هاتو بیشتر از هر کسی دوست داری و قبل از این هم نشون دادی!... این دفعه هم نشونم بده... به همه نشون بده که این بهترین اتفاق ممکن بود!

 "عصی ان تکرهوا شیا و هو خیرا لکم و عصی ان تحبوا شیا و هو شرا لکم"

خدای دوست داشتنی من نشون بده!


------------------------------------------------------------------------------------------------------


نمیدونم چرا اینطوری شدم... همیشه فکر میکردم که خیلی مقاوم تر از این ها هستم... اما شب با یه تلنگر کوچیک جوری شکستم که هنوزم نتونستم خودمو جمع کنم... یه اتفاق ساده و از نظر خیلی ها بی اهمیت... اینقدر بی اهمیت که اگه برای کسی بگم هم بهم میخندن هم مطمئن میشن که سلامت روح و روان م را کاملا از دست دادم... اولش خودمم فکر کردم یه ناراحتی کوچیکه... گفتم کتاب بخونم که تا وقتی خوابم میبره بهش فکر نکنم... همین اتفاق به ظاهر بی اهمیت و ساده منو شکست... چیزی را به رخم کشید که تا حالا سعی می کردم انکارش کنم... پاراگراف اول تموم نشده بود که دیدم اشک ها امونم نمیدن... با تمام وجودم... با ذره ذره ی تار و پودم بی کسی و تنهایی را حس کردم... برای اولین بار بود... پیش از این کسی یا حداقل خیال کسی بود که باهاش از درد ها و غصه هام بگم... اما برای اولین بار حس کردم حتی خیال کسی را هم ندارم... تنهام... یک ساعتی را بی امان بدون اینکه بفهمم داره چی بهم میگذره فقط اشک ریختم... خدایا این نعمتت را از من دریغ نکن!... صبح چشم هام اندازه ی یه گردو پف کرده بود و به سختی باز میشد... نور اذیتم میکرد... تو کلاس یکی از همکلاسی هام بهم گفت دیشب مجلس امام حسین (ع) بودی؟ گفتم نه! چطور؟

نظرات 8 + ارسال نظر
آرشید یکشنبه 28 آبان 1391 ساعت 09:21 ب.ظ http://arshid.blogsky.com/

سلام
عبادت راحته ...
اما عبودیت سخت
و عبودیت یعنی :
عصی ان تکرهوا شیا و هو خیرا لکم و عصی ان تحبوا شیا و هو شرا لکم

شیطان 6000 سال عبادت کرد .
اما در امتحان عبودیت رد شد

ممنون از این مطلب و یاد آوری خوب شما.

دوقلوها دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 07:20 ب.ظ

گـــــــــــــــــــــــــــاهی اتفاقات خیلی ساده...
خیلی شکستنی میشوند مینای عزیز...
خیلی...
باید...
عادت کنیم...
و تا خدا هست....!!!

سلامی دوباره..
شرمنده الان وقت نداریم برای بقیه ی پستا نظر بذاریم اما همشا خوندیم و حرفم داریم واسشون..
مینای عزیز بعد از مدت ها آپ کردیم...
منتظرتیم
ایام محرم را هم تسلیت میگیم...
یاعلی

اره عادت میکنم... اما نمیدونم به چه قیمتی...

سلام خانومیا
دشمنتون شرمنده!
چشم حتما سر میزنم.
در پناه حق!

رستا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 12:22 ق.ظ

سـینه مــالامال درد است ای دریغا مرهمی

دل زتـنهایـی به جـان آمد خـدا را همـدمی

تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم...

رضا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 05:15 ب.ظ http://redkiss.blogfa.com

سلام
خب،اول ابنکه خوشحالم بالاخره تونستی با فرزانه جشن بگیری
تونستی باهاش باشی
و دوم اینکه،نمی دونم چی بگم در مورد مقاوم بودن یا شکستن الانت،
چون هرچی بگم شعاره
ولی،بدون بعضی وقت ها ،بعضی چیزها واقعا ارزش اینو نداره که بخواد اینقدرا ناراحتت کنه که اینقد اشک بریزی
و شوم اینکه،خوش به حالت که میتونی اشک بریزی
همین

سلام
ممنون!
سکوت!
بی کسی ارزشمند نیست، دردناکه!
شکر!

مریم چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 08:11 ب.ظ http://manzanam.blogfa.com/

سلام
لذت بردم ممنون
شما رو به وبلاگم دعوت می کنم
خوشحال میشم منو از نظراتتون بهره مند کنید
مرسی

مسلم بیگ زاده چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 10:19 ب.ظ http://Daftar-ensha.blogsky.com

سلام، حالتون چطوره!؟
ببخشید اگه یه مدتی حضور نداشتم.
اما خوشحال شدم که بهم سر زدی.
اما در مورد این پست یا اتفاق اخیرتون.
راستش واسه یه نفر که از یه اتفاق یا چیزی رنج می بره، هیچی بدتر از اون نیست که اون اتفاق رو کوچک بشمریم تا شاید آرام شود. اما در واقعیت مثل قرص مسکن مقطعیه و در دراز مدت دردساز میشه.
به نظر من شما باید با کسی یا کسانی رو پیدا کنید تا مشکلات رو حل کنند نه اینکه صورت مسئله پاک شود.

سلام اقای بیگ زاده
الحمدلله!
انشاله که شما خوب باشید!
احساس میکنم همیشه همینطوره... انگار مشکلات هرکس فقط واسه ی خودش معنی میده... حتی گاهی مشکلات دیگران که خیلی خیلی اونا رو اذیت میکنه ممکن به نظر من بی اهمیت بیاد... با این تفاوت که من اموزش دیدم که به کوچکترین ناراحتی های افراد -مخصوصا وقتی اون رو بیان میکنند- حساس باشم و هرگز بی تفاوتی نشون ندم.
کسی یا کسانی رو پیدا کنم؟
نزدیکترین ادم های زندگی من دیگه وجود ندارن... یا جسمشون یا وجود همراهشون... اونایی که جسما هنوز هستن فقط تغییرات عمیق را درک میکنن!... وگرنه به تغییرات کم کم واکنشی نشون نمیدن!

مسلم بیگ زاده چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 10:25 ب.ظ http://Daftar-ensha.blogsky.com

راستی الان نمی تونم به صورت منطقی و کامل کامنت بذارم، آخه دارم با موبایلم کامنت می ذارم. اگه فردا عمری باقی باشه، دقیق تر و کامل تر کامنت می ذارم. پس تا بعد، مواظب خوبی هاتون باشید...

تا بعد...

مریم پنج‌شنبه 2 آذر 1391 ساعت 11:00 ق.ظ

گاهی اوقات باید تا نهایت آرامش گریست!
به امید ارامشی که خدا بعدش میده!
مثل رنگین کمون بعد از بارون!

گاهی اوقات اگر نهایت گریستن ارامش نباشه...
گاهی هم بعد از بارون سیل میاد و همه چیز رو با خودش میبره

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد