آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

بعد از تو هر اینه ای دیدم، دیوار در ذهنم مجسم شد

دو سال است

هر جا می روم

پنجره را با خودم میبرم

دو سال است

دنیا را

دنبال تو می گردم

دو سال است

این دو چشم

پنجره هایی رو به توست...


به همین راحتی گذشت... دو سال نبودنت... دو سال ندیدنت... دو سال حس نکردنت...

مصیبت تو لحظات اول کُشنده نیست. ضربه اونقدر شدید هست که نمیتونی درست درک کنی چه بر تو گذشته... اما زمان! زمان که میگذره تازه میفهمی که چی به سرت اومده... زخم جای التیام گسترش پیدا میکنه و همه ی روح و قلبت رو تسخیر میکنه

و من هنوز زنده ام!... هنوز هستم، شدم شبیه خیلی ادمایی که فقط زنده اند اما زندگی نمی کنند. باید خیلی پوست کلفت شده باشم... اما گاهی چه راحت از اتفاقای کوچیک عصبانی میشم هنوز... و باز هی با خودم تکرار میکنم: مینا تو یکی از عزیزترین ادمای زندگیتو از دست دادی و زنده ای چرا خودتو درگیر ادمای کوچیک روزگار میکنی...؟ و باز اشتباهمو تکرار میکنم.

امروز صبح... بهشت زهرا! با یه بغل گل سرخ برای تو رسیدم. وقتی داشتم گلا رو میخریدم با کلی وسواس انتخابشون میکردم... فروشنده گفت: خانوم قراره ببری سر خاک پَر پَرش کنی دیگه، چرا اینقد خودتو اذیت میکنی؟ بی حس شدم... ... ... از گل ها الان فقط چند تا خراش روی دست راستم باقی مونده... تیغ های گل سرخ!

کنارش نشستم و شروع کردم به جدا کردن گل برگ ها جز روی صورتش همه جا پر از سرخی شد... بهش گفتم روزای بعد از اون چقدر سخت گذشته... و سخت تر میشه... گفتم تنهام... گفتم چقدر دلم براش تنگ شده... و چقدر بودنش رو میخوام... گفتم دلم میخواد برم پیشش... و فقط نگاهم کرد... در سکوت!... ازش عصبانی شدم... فقط نگاهم کرد... 

به خودم امدم انگارتویی در من بود

این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود...

چقدر دلم میخواست تنها باشم در کنارش...


از دودمان سدر و کافوری/ با خنده از من دست می شوری

من سهمی از دنیا نمی خواهم/ می خواستم، حالا نمی خواهم

ای کاش در پایت نمی افتاد/ این بغض های لختِ مادرزاد

باید کماکان مُرد اما زیست/ جز زندگی در مرگ راهی نیست

باید کماکان زیست اما مُرد/ با نیشخندی بغض خود را خورد

من روزنی در جلد دیوارم

دیوارِ حتما رو به آوارم

آواره یعنی دوستت دارم...