آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

نمیدونم چرا، اصلا دست خودم نیست.

اما نمیتونم درباره کارای دانشگاهم با بابا صحبت کنم. مثلا بگم بابا اینو بخونین نظرتونو بگین، یا مثلا فلان چیزو من چیکار کنم؟ ناتوانم در ارتباط برقرار کردن با بابا مخصوصا درباره اون چیزایی که به روانشناسی و حواشی اون مربوط میشه.

شاید یکی از بزرگترین معضل های زندگیم که هم منو و هم بابا رو ازار میده همین باشه، باباب دوست داره دخترش که هم رشته خودش هست همیشه براش باعث افتخار و بزرگی باشه و من یه ادم معمولیم تو رشته ام. بابا بشدت میخواد من ازش کمک بگیرم و من این کار رو نمیکنم. نمیدونم چرا. اصلا بلد نیستم تو این شرایط از بابا درخواست کمک کنم. دلم میخواست دختر خوبی باشم برای بابا اما انگار نبودم و نیستم. دلم میگیره از اینکه نیستم. دلم میخواد گریه کنم.

حس غریبه ی اینکه وجودتو، نفس کشیدنتو، ارامشتو، رفاهت رو مدیون کسی هستی که ازت دلخوره... کاش اوضاع جور دیگه ای بود. کاش...

من شبیه دختر رویاهای بابا نیستم. و این دردناکه!

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد