آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آروم نمیشم!

قصه اینه:

یه دختر بچه ی کوچولو هست که هر روز از جلوی یه اسباب بازی فروشی رد میشه و عاشق یه خرس عروسکی سفیده... اما پولی نداره که بتونه اون خرس عروسکی را با خودش به خونه ببره!... یعنی همیشه سعی کرده بود پولاشو جمع کنه اما هی نمیشد!... دیگه دیدن ارزوش پشت ویترین براش عادی شده بود! هر روز و هر روز و هر روز ... زندگی ما ادما بدون ارزو هامون هم ادامه داره!... گذشت تا یه روز کسی پیدا شد و اومد به دختر کوچولو گفت این خرس مال توه!... دختر کوچولو گفت من که نمی تونم پولشو بدم.. خندید و گفت این مال توه، من برات میگیرمش... دختر کوچولو داشت از خوشحالی بال درمیاورد... احساس میکرد خدا صداشو شنیده و این ادم از طرف خدا اومده که ارزوشو براورده کنه... فردا قرار بود باهم برن تا خرس عروسکی را بگیرن... دختر کوچولو تا صبح از ذوق خوابش نمیبرد!... همه چی خراب شد... هیچ کس نبود که ارزوشو براورده کنه!... غم همه وجودشو گرفت... اون خرس عروسکی برای همیشه از اون اسباب بازی فروشی رفته بود...


برداشت اول

خدایا ازت دلگیرم!... من به نداشته هام عادت کرده بودم... بدون ارزوهام داشتم زندگی میکردم... بابت همه چیز هم سپاسگزار بودم!... چرا ... چرا تویی که میدونستی اخرش نمیشه... اینقدر امیدوارم کردی ... ارامش من چه عیبی داشت که ازم گرفتیش!... خواستی بهم نشون بدی در یه لحظه میتونم تا عمق وجودت خوشحالت کنم و در کمتر از 48 ساعت میتونم داغونت کنم... خداجون من تو بزرگی و توانایی تو شک نداشتم!... چرا گذاشتی اذیتم کنن!... بدون تجربه ی این شکست جدید هم وضعم همین بود چرا باید شکسته تر از این ادامه میدادم؟............... در هر صورت شکر!


برداشت دوم

چرا بعضیا باید بی دلیل از امتیازی برخوردار باشن که حقشون نیست!... 


برداشت سوم

بدبختی اونجاست که تو رابطه ی که توش حضور نداشتی، تو دعوایی که به تو ربطی نداره، تو یه اختلاف قدیمی یه تنفر کهنه و احمقانه... این تویی که بی دلیل حقت ضایع میشه... میشی قربانی بی گناه این حادثه!


برداشت چهارم

.........................................................................................................

................................................................

................................................... چی بگم اخه؟



به استقبال پاییز...

شاپری!
شهریور است 
گفتم شاید دوباره هوس رفتن کرده باشی
آخر این طور که می گویند
در این حوالی 

ساده تر از من برای گم کردن پیدا نمیشود
تعارف نمی کنم 
مردم اینجا هم گاهی دلشان تـنگ می شود
اما از قرار هیچ کس مثل من 
به دوری تو نزدیک و به نزدیکی تو دور نبوده است
بین خودمان باشد
دیگر تو هم برای شب های چشم به راه این شهر 
هیچ پیغامی نمی فرستی
حتی از دیر ترین دور دست پنهان خیال هایت
سلامی شبـیه یک بوسه!

درجه دو

از اینجا شروع میکنم...

بهش گفتم کی میرسی خونه؟

گفت: 9 -10

همیشه میدونه وقتی که میپرسم باید وقتی می رسه بهم خبر بده...

ساعت شد 11 گفتم باز یادش رفت. خودم یه اس بدم ببینم رسیده یا نه.

جواب داد: نیم ساعت تا خونه دارم.

نیم ساعت گذشت و هر لحظه با خودم میگفتم الان دیگه زنگ میزنه، الان اس میفرسته، الان... ، الان...

هرچی زمان بیشتر میگذشت بیشتر دلشوره میگرفتم... نکنه اتفاقی افتاده باشه، نکنه تصادف کرده، نکنه...

40 دقیقه از اون نیم ساعت گذشت دوباره خودم اس دادم... حالا جواب نمیداد!

زنگ زدم جواب نداد... دوباره و دوباره...

برداشت!

یه نفس راحت کشیدم گفتم مگه قرار نبود رسیدی خونه زنگ بزنی؟

با صدای اروم خیلی تند تند و با یه لحن حق به جانب گفت: مهمون دارم! ببخشید.

بی خداحافظی قطع کردیم!

با خودم گفتم یعنی reply کردن پیام من و نوشتن یه کلمه پنج حرفیِ "رسیدم" واقعا بیشتر از ده ثانیه وقتت را می گرفت؟؟! حالا خوبه ادعا داری منو میشناسی و به حساسیتهام آشنایی!


این شروع قصه نیست فقط یه نمونه است.

خیلی وقته احساس میکنم واسه همه ی دوستام تبدیل شدم به موجود درجه دو (!). نمیدونم این همه بی ارزش شدن چطوری بوجود اومد. تنها چیزی که مطمئنم اینکه من اینطوری نبودم.

خوب و یا بد، هر کدوم از دوستای من، هر وقت که نیاز داشتن من کنارشون بودم!

از شنیدن غصه هاشون تا کمک به رفع مشکلشون یا حتی پاسخ دادن به سوالای جور واجورشون! از پرسیدن ادرس مطب پزشک متخصص و روانپزشک و روانشناس بگیر تا مارک ریمل و رژ لب (شاید خنده دار بنظر بیاد!) حتی گاهی در مورد مسائل سیاسی و اقتصادی هم ازم میپرسن!

قسمت خنده دارترش اینجاست که اگه نتونم به بعضی از این سوالا پاسخ بدم باید برم بگردم و بپرسم تا جواب پیدا کنم براشون!

با همه ی این توصیفات وقتای که من احتیاج به یه جفت گوش دارم که منو بشنوه یا سر کارن، یا در حال خریدن، یا با نامزدشون رفتن بیرون و اصلا حوصله ی منو ندارن، یا یه ادم مهمتر از من باهاشون تماس میگیره، یا داری از ناراحتی هات میگی اون داره به شام شبش فکر میکنه و درست وسط حرفات میپرسه "بنظرت کوکو درست کنم بهتره یا به شوهرم بگم بریم خونه مامان اینا؟" ... حال من اون لحظه دیدنیه!

من واسه دوستام شهروند درجه دو هستم!

البته اگه اولویت اول رو به راه باشه، اتفاقا خیلی هم مهربون میشن!

شاید لحنم خیلی تند و گزنده باشه. اما این خودزنی رو انجام ندادم که دوستام بهم بگن " نه عزیزم ما دوست داریم و..." از این جور تعارفات!

من خودم غرق این جملات بی پایه و اساسم! اما یه جاهایی دیگه خسته میشم از این قربون صدقه های الکی!

یکی از دوستام هر چند وقت یکبار بهم اس میده که از یه موضوعی خبر بگیره. اینقدر تعراف میکنه تا اخرش بپرسه چه خبر؟... دلم میخواست بهش بگم وقتی من واست مهم نیستم چرا اینقدر با اب و تاب احوالپرسی میکنی؟ همون بنویسی "چه خبر؟" من جوابتو میدم.

این روزا...

اینقدر حرف دارم که ...

این وبلاگ را راه انداختم تا حرف هامو دیگران هم بخونن اما چه میشه کرد بعضی حرفها رو نمیشه گفت. تو گستردگی فضای مجازی و همه ی اون کسانی که نوشته هامو میخونن و شاید در اینده بخونن... یه جاهایی باید سکوت کرد!

اتفاق خوب و بد کنارم زیاده!... یکشنبه ی گذشته نتایج ارشد اعلام شد، شب قبلش که با فرزانه ی خوبم حرف میزدم گفتم فردا فقط اگه تهران قبول شدی بهم زنگ بزن!... شب بعد از نماز تو لیست دعاهام؛ به خودم گفتم دیگه امشب اخرین شبی هست که واسه تهران قبول شدن فرزانه دعا میکنی... بالاخره فردا معلوم میشه تهران قبول میشه یا شهرستان. صبح یکشنبه تو خیابون بودم که فرزانه sms فرستاد: "قبول نشدم هیچی هیچ جا" ... شوکه شدم. بهش زنگ زدم گفتم دروغ میگی گفت نه! هر چی بیشتر میگذشت از حقیقی بودن خبری که شنیدم حالم بدتر میشد... دیگه نتونستم مسیر را ادامه بدم رو یه نیمکت نشستم... پاهام یخ کرده بود اما حس میکردم داغ کردم... شوکه، متعجب، ناراحت و عصبانی بودم... گفتم برم سنجش اعتراض بدم گفت خودم میام!

خیلی حالم بد بود ... خیلی ...

اما همون روز خبرهای خوشحال کننده هم شنیدم... دوستای خوبم قبول شده بودن، شنیدن خبر قبولی هر کدومشون کلی خوشحالم میکرد... طیبه ی عزیزم، آتنا ی گلم و مریم دوست خوبم!... 

دیروز دوشنبه هم دو تا اتفاق خوب داشتیم... عروسی دوستم سارا که دیدنش تو لباس عروس کلی خوشحالم کرد و این که قدیمی ترین دوستم هم دوشنبه مراسم عقدشو برگزار کرد که خبرشو از دوستای دیگم شنیدم و این خبر هم کلی شادم کرد...

اتفاقا و خبرها و برخورد های ناراحت کننده ی زیادی رو هم فقط تحمل کردم که نمیشه و نمیتونم که بنویسم!

گاهی احساس میکنم مصداق این جمله ام

هر کجا ضربه زدند خندیدم

فکر کردند درد ندارم

محکم تر زدند!

هر چقدر مراعات اطرافیانم را میکنم و سعی میکنم به روی خودم نیارم که چی شد...! انگار نتیجه ی عکس میده!

حتما باید یه تیغ برداری بکشی رو رگت تا دیگران بفهمن عمق احساست چیه و گرنه کسی به خودش زحمت نمیده تا درباره ی تو چیزی بدونه، همه به وقت نیاز های تو گرفتارن. اما همیشه باید حواست به حال و هوای اونا باشه و خدای نکرده چیزی هم نگی که ازت دلگیر شن!

نمیدونم چی میتونه ارومم کنه. زمان زخم ها رو التیام نمیده، تنها ما رو به زخم هامون عادت میده!... 

تنها چیزی که میخوام و میتونم با صراحت اینجا بنویسم. چون فقط در ارتباط با یه شخص خاص نیست و چیزی که همیشه در مورد خیلی ها آزارم داده...

از سیستم call waiting  منتفرم!

بنظرم خیلی توهین آمیزه که وقتی دارم با تلفن با کسی صحبت میکنم، مخاطبم بطور ناگهانی وسط حرفام بگه "ببخشید من پشت خطی دارم، خداحافظ!". شاید واسه خیلی ها این موضوع عادی باشه اما واسه من نیست، همیشه صبور بودم و سکوت کردم و در اینده هم همینطور! اما این برخورد رو توهین به خودم تلقی میکنم.

.

.

.

احتیاج به یه مُسکن دارم، یه خوشحالی عمیق.

از ته قلبم دعا میکنم مشکل فرزانه حل شه، تسکین ناراحتی هام نیست اما دلشوره و نگرانیه این روز هامو رفع میکنه!

خدایا تنهام نذار!

حرف هایم را زدم.

با تمــــــــــام انرژی ام.

و بعد که آرام تر شدم . . . دلم برایشان سوخت!

برای حرف هایم.

نباید میزدمشان!




فقط داره میگذره!

اون بالا نوشتم "آنچه بر من گذشت" اما واقعا خودمم نمیفهمم داره چی بهم می گذره!


هیچی درست نیست... هیچی سرجاش نیست... بدتر از همه اینکه هیچکس کنارم نیست!


واقعیتش نمیخوام ناله کنم اما انگار نمیشه...  این دنیا پر از دستهاییه که خسته نمیشن از نگهداشتن نقاب ها!... منم جز همین آدمام...اما الان دلم میخواد اینجا بنویسم ... خسته شدم از بس تو وبلاگی نوشتم که هیچکس اونو نمیخونه!... دلم میخواد همه بدونن... شاید پشیمون شدم و این پست را بعدا حذف کردم ...اما میخوام بگم.


خیلی وقته همه چی عوض شده... خیلی وقته!... فقط بیخود دست و پا میزنم تا کسی نفهمه یا شایدم منتظرم که فرجی بشه (که نمیشه!) ... کم و بیش همه میفهمن یه اتفاقی افتاده اما یا بی تفاوت از کنارم و اون خرابه ی که تو من میبینن رد میشن یا من اینقدر خوب نقش بازی میکنم که همه چی رو فراموش میکنن!


یکی بهم گفت چرا اینقدر حساس شدی تو!.... اون لحظه اینقدر تو حال خودم بودم که گفتم آره حساس شدم، عصبی شدم، زود رنج شدم، اصلا عوضی شدم... بهش گفتم اون آدمی که تو دانشگاه میشناختیش دیگه مُرد!!!

اما دیگه نه من ادامه دادم (یعنی دوباره رفتم پشت همون نقاب لعنتی) و نه اون دیگه از درونم پرسید... 


امروز پشت تلفن یکی از دوستام که بهش زنگ زده بودم که اگه شد باهاش یه کم درد و دل کنم (البته چون در حال خرید بود دیدم هیچی نگم سنگین ترم) یهو بهم گفت چرا اینقدر صدات غم داره؟... جا خوردم ... یه کم الکی خندیدم و حرف عوض کردم و با خودم فکر کردم یعنی دستام خسته شدن!!!???... نباید بذارم خسته شن!


"ادمی که دلیل برای زنده بودن نداره ... حتما دلیل خوبی برای مردن داره!" ... من الان دقیقا نمیدونم چرا هستم؟

این همه تنهایی زنده بودن را بی ارزش میکنه!... به چه انگیزه ای؟... میخوام چی کار کنم؟ ... بخاطر کی؟

احساس میکنم بی دلیل شدم!


هیچ چیزی سر شوقم نمیاره... نمیگم اگه اتفاقای خوب برام بیفته ناراحت میشما! نه!

حرفم چیزه دیگه ایه! ... هنوزم شکفتن یه غنچه، دیدن یه منظره ی زیبا، صدای خنده ی یه بچه، شنیدن یه خبر خوب؛ خوشحالم میکنه اما نه مثل قبل!... دنیام عوض شده یعنی هیچ چیز تو این دنیا دیگه مثل قبل نیست، یه فیلتر خاکستری کشیده شده رو همه چی!... حالا فقط غم و تنهایی و اشک پر رنگ دیده میشه!


با خودم می گم عادت می کنم و با صراحت زیادی این جمله را تکرار می کنم، اون چیزی که هیچکس نمی پرسه اینه که به چه قیمتی عادت می کنم؟ به چه چیز هایی عادت می کنم؟... حالا میترسم.... میترسم عادت کنم، به تنهایی ... به غم ... به نبودن ... به سکوت ... به این نقاب لعنتی!


جمله ی معروف دکتر شریعتی: "اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست. او جانشین همه نبودن هاست."

خدایا پس چرا نمیای دستمو بگیری ببری پیش خودت؟ هوم؟




چشم آدمی که باز تر شد

دل آدمی تنگ تر می شود

مثل باران، وقتی که نمی بارد...