آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

دلم میخواست حرف بزنم

سلام

همیشه شروع نوشتن خیلی سخت بوده... اینکه ندونی از کجا شروع کنی و چی بگی و به کجا برسی که هم همه ی حرفاتو گفته باشی و هم خیلی شاخه به شاخه نشی.

ممممم... بذار از اینجا بگم... بیش از دو سال از عمر این وب میگذره... روزای خیلی خوبی باهاش داشتم که انگار دیگه قرار نیست برگرده... یه دوست خیلی خوب که هم نامی وبلاگش دلیل اشناییمون شد... ولی نمیدونم دیگه چرا نیست... چند ماه یک بار چیزی آپ میکنه و دیگه به نظرات پاسخ نمیده... دفتر انشای اقای بیگ زاده که خیلی وقته چیزی توش ننوشته... دوقلوهای نازنین که انگار هنوز وقت ازاد پیدا نکردن... و آرشید عزیز که اشنایی و هم صحبتی باهاش برام افتخار بوده و هست... که این روزا دیگه نمیخواد که باشه...  همه ی ادمایی که به واسطه ی این وب و البته بیشتر از نوشته هاشون شناختمشون که دیگه نیستن...

امیدوارم حال و روز همتون خوبِ خوب باشه... اما حال من؟ توصیف دقیقی درباره ی حال خودم ندارم... آمیخته ای از غم... ترس... نگرانی... غرور... شادی های خیالی... خشم... نمیدونم... شاید همه ی اینها و هیچکدومشون!

چقدر دلم میخواست کسی باشه تا باهاش حرف بزنم... از رویاهایی که دارم باهاش زندگی می کنم بگم... بگم که خوشحالم که هنوز میتونم رویا داشته باشم... هر روز و هر لحظه... که اگر این رویاها نبودن من حتما از پا در اومده بودم... بعد به خودم میگم اگه اینو به دیگران بگم حتما بهم میگن خب برو با همون رویا حرفاتو بزن... کاش میتونستم... کاش میتونستم حتی دستشو بگیرم... اونموقع حتی نیاز نبود حرفی هم بزنم... ولی نمیشه...

چقدر دلم میخواست کسی بود تا براش از خواب وحشتناک صبح دیروز بگم... سحر دیروز... بعدِ اینکه قران اون روزم تموم شد و دوباره خوابیدم... قطعا بدترین خوابی بود که تو زندگیم دیدم... برخلاف معمولِ کابوس هایی که با جیغ از خواب میپرونتم که البته هیچی ازشون بخاطرم نمیمونه... خیلی اروم بیدار شدم... اینقدر اروم که هنوز فکر میکردم همه ی اون چیزایی که دیدم و شنیدم واقعی بوده... نمی تونستم نفس بکشم... یه چیزی شبیه یه بغض... نمیدونم... هنوز داشتم تو ذهن خودم این تناقض رو حل میکردم که امکان نداره اون با من همچین کاری کنه... اصلا مگه میشه... حتی الانم که یادم میاد دستام میلرزه و تنم یخ میکنه... چند دقیقه ی گذشت تا درک کنم همه اون چیزایی که دیدم خواب بوده... از اون لحظه به بعد یه فکر دیگست که داره ازارم میده... که نکنه... نکنه این اتفاق واقعا یه روزی بیفته؟... وای بر من... 

چقدر دلم میخواست حرف بزنم با کسی... بگم... از حرفای معمولی و بیهوده بگم... تا برسم به اینا... اما کسی نیست... یعنی همه اون کسایی که فکر میکنم میتونم بهشون بگم چه حالی دارم... یا موقع حرف زدن و شروع همون حرفای روتین یاد غصه های خودشون میفتن و حالا این منم که باید ارومشون کنم... یا کار دارن و باید برن سراغ کاراشون، یا سرشون درد میکنه، یا اصلا نیستن... که خب حرف زدن در حالت اشتباهه... یا هستن و اصلا براشون مهم نیست که بپرسن مینا مرده ای یا زنده؟ کجایی اصلا؟ چرا ندیدی حرفامو؟ چرا قراره امروز یادت رفت؟... البته طبیعی هم هست... وقتی کسی در برابر همه ی احساساتت میگه مرسی... کسی که سکوت تو رو میپذیره و شاید بهتره بگم سکوتت رو بیشتر از خودت دوست داره چه توقعیه که بخواییم ما رو وادار به حرف زدن کنه...

تنها بودن خیلی سخته حتی اگه بهش عادت کنی... تنهایی فقط شایسته ی خداست... هر کسی هم میگه تنهایی رو دوست داره دروغ میگه... حتی من!

فقط خدا میدونه که چقدر دلم میخواست حرف بزنم...

نوشتن بهترین روانپزشک است

بهترین خدا در بین تمام خدایان

نوشتن مرگ را می تاراند، ترکت نمی کند

و نوشتن می خندد

بر خودش

بر رنج

آخرین توقع است

آخرین تفسیر

نوشتن تمام این هاست...


خدا میدونه که چقدر محتاج بودنم به نوشتن... حتی اگر کسی نیاد و نخونه... سر قولم نموندم... سر رسیدم چند هفته است که سفیده سفیده... و یه رنج دیگه به باقی دردهام اضافه میشه...

نیومدم که دوباره بنویسم خسته ام... اومدم که خودمو سبک کنم... از همه ی اون فشاری که دارم تحمل میکنم...

امروز بعد یه اتفاق کوچولو که نمیدونم چطوری یهو گریه مو دراورد... از خدا یه چیز خواستم... نفرین نکردم... نخواستم که همون حالی رو که من دارم تجربه کنه... دلم نمیخواست و نمیخواسته که از کسی انتقام بگیرم... مخصوصا از اونایی که دوسشون دارم... دعا کردم نباشم... ... اونموقع شاید بفهمن هر کسی نمیتونه اینقد تحمل کنه... شاید اونموقع دلشون بخواد که منی باشم که ته همه ی برخوردا بازم بمونم.

امشب بدجوری دلم برای خودم میسوزه... خدایا امشب بگذره!