آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

فقط داره میگذره!

اون بالا نوشتم "آنچه بر من گذشت" اما واقعا خودمم نمیفهمم داره چی بهم می گذره!


هیچی درست نیست... هیچی سرجاش نیست... بدتر از همه اینکه هیچکس کنارم نیست!


واقعیتش نمیخوام ناله کنم اما انگار نمیشه...  این دنیا پر از دستهاییه که خسته نمیشن از نگهداشتن نقاب ها!... منم جز همین آدمام...اما الان دلم میخواد اینجا بنویسم ... خسته شدم از بس تو وبلاگی نوشتم که هیچکس اونو نمیخونه!... دلم میخواد همه بدونن... شاید پشیمون شدم و این پست را بعدا حذف کردم ...اما میخوام بگم.


خیلی وقته همه چی عوض شده... خیلی وقته!... فقط بیخود دست و پا میزنم تا کسی نفهمه یا شایدم منتظرم که فرجی بشه (که نمیشه!) ... کم و بیش همه میفهمن یه اتفاقی افتاده اما یا بی تفاوت از کنارم و اون خرابه ی که تو من میبینن رد میشن یا من اینقدر خوب نقش بازی میکنم که همه چی رو فراموش میکنن!


یکی بهم گفت چرا اینقدر حساس شدی تو!.... اون لحظه اینقدر تو حال خودم بودم که گفتم آره حساس شدم، عصبی شدم، زود رنج شدم، اصلا عوضی شدم... بهش گفتم اون آدمی که تو دانشگاه میشناختیش دیگه مُرد!!!

اما دیگه نه من ادامه دادم (یعنی دوباره رفتم پشت همون نقاب لعنتی) و نه اون دیگه از درونم پرسید... 


امروز پشت تلفن یکی از دوستام که بهش زنگ زده بودم که اگه شد باهاش یه کم درد و دل کنم (البته چون در حال خرید بود دیدم هیچی نگم سنگین ترم) یهو بهم گفت چرا اینقدر صدات غم داره؟... جا خوردم ... یه کم الکی خندیدم و حرف عوض کردم و با خودم فکر کردم یعنی دستام خسته شدن!!!???... نباید بذارم خسته شن!


"ادمی که دلیل برای زنده بودن نداره ... حتما دلیل خوبی برای مردن داره!" ... من الان دقیقا نمیدونم چرا هستم؟

این همه تنهایی زنده بودن را بی ارزش میکنه!... به چه انگیزه ای؟... میخوام چی کار کنم؟ ... بخاطر کی؟

احساس میکنم بی دلیل شدم!


هیچ چیزی سر شوقم نمیاره... نمیگم اگه اتفاقای خوب برام بیفته ناراحت میشما! نه!

حرفم چیزه دیگه ایه! ... هنوزم شکفتن یه غنچه، دیدن یه منظره ی زیبا، صدای خنده ی یه بچه، شنیدن یه خبر خوب؛ خوشحالم میکنه اما نه مثل قبل!... دنیام عوض شده یعنی هیچ چیز تو این دنیا دیگه مثل قبل نیست، یه فیلتر خاکستری کشیده شده رو همه چی!... حالا فقط غم و تنهایی و اشک پر رنگ دیده میشه!


با خودم می گم عادت می کنم و با صراحت زیادی این جمله را تکرار می کنم، اون چیزی که هیچکس نمی پرسه اینه که به چه قیمتی عادت می کنم؟ به چه چیز هایی عادت می کنم؟... حالا میترسم.... میترسم عادت کنم، به تنهایی ... به غم ... به نبودن ... به سکوت ... به این نقاب لعنتی!


جمله ی معروف دکتر شریعتی: "اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست. او جانشین همه نبودن هاست."

خدایا پس چرا نمیای دستمو بگیری ببری پیش خودت؟ هوم؟




چشم آدمی که باز تر شد

دل آدمی تنگ تر می شود

مثل باران، وقتی که نمی بارد...

نظرات 4 + ارسال نظر
رستا پنج‌شنبه 2 شهریور 1391 ساعت 08:57 ب.ظ

چنان تنهایی وحشتناکی احساس می‌کردم که خیال خودکشی به سرم زد،

تنها چیزی که جلویم راگرفت این بود که من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود!


تهوع-ژان پل سارتر

من از مردن میترسم اما از فراموش شدن بیشتر...!

ممنون از محبتت رستا جان!
تو دوست خوبی هستی... حضورت ارامش بخشه!

Negin یکشنبه 5 شهریور 1391 ساعت 08:11 ق.ظ

Man hamishe webloge to mikhonam vali engar hamishe montazram
Ke bebinam badesh chi mishe. Mosalaman Mifahmam ke ye moshkeli hast va to narahati vali khili vaghta jori minevisi ke engar Dari ba ye shakhse khas darde del mikoni bara hamin hich vaght barat comment nazashtam shayad kasaye dge ham mese man matalebeto mikhonan vali mese man fek mikonan.
Dar kol chizi ke avaz shode to hasti na donya ye to bazi vaghta dele Adama mishkane tori ke Adam hich vaght bavaresh nemishe ke dobare mese ghabl she vali zaman migzare va adama mokam tar ax ghabl be zendegi shon edame midan.

خیلی ممنون نگین جان!
شاید حق با تو باشه... چون خیلی بیشتر و واضح تر از مطالب این وب رو روی کاغذ برای یه شخص خاص می نویسم... که البته اونم تا حالا نوشته هامو نخونده... شاید گاهی لحن نوشتنم اینجا شبیه همون نامه هام باشه!
من عوض شدم چون دنیام عوض شده... چون اونایی را که دوستشون داشتم را از دست دادم یا کم کم دارم از دست میدم... و حس میکنم دیگه نمیشه... دیگه نمیشه هیچکس را مثل اونا دوست داشت.
امیدوارم بتونم محکم تر از قبل تحمل کنم.
مرسی که کنار من و نوشته هام هستی...

مریم جمعه 10 شهریور 1391 ساعت 07:55 ب.ظ

aziz delam,man shayad nadoonam chi begam ke to ro khoshhal kone vali vaghean hamishe be fekretam.bedoon ke webloget ro hamishe mikhonam vali nemidoonam chi begam ke hade aghal yekam aroomet kone,vali bedon hamishe ye adamaee deleshon ba toe,kheili ziad............l

همین که در خاطرت حضور داشته باشم برام ارامش بخشه!
من همیشه خدا رو شکر کردم که دوستای خوبی مثل تو دارم!
و از داشتنت خوشحالم!
ممنون مریم جون!

رضا دوشنبه 13 شهریور 1391 ساعت 04:00 ب.ظ http://redkiss.blogfa.com

سلام
منم یه آنچه بر من گذشت دارم
دوست داشتی بیا
خوشحال میشم دقایقی نگاهت رو به من هدیه کنی

سلام
چشم!
در اولین فرصت به انچه بهت گذشته سر میزنم.

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد