بعد اتفاق چند شب پیش دارم به این فکر میکنم که چرا خبرا به من اینطوری گفته میشه؟ میدونم باید امادگیشو داشته باشم... اما واقعن منم ادمم یه جاهایی در برابر این همه غصه کم میارم.
چند سال پیش هفته ی اول مهر با مرضیه رفتیم طرفای هفت تیر که یکم بگردیم و البته خریدی هم بکنیم... یه سر رفتیم کافه سپیدگاه نشستیم و سفارش دادیم که یهو و بی مقدمه مرضیه گفت میخوام از علی جدا شم!... من شوکه موندم و وقتی جدیت رو تو صورت مرضیه دیدم گریم گرفت... حالا اینکه تا 4 ماه بعدش که بالاخره طلاق گرفت چه اتفاقایی افتاد الان موضوع بحث نیست.
فکر کنم همون سال بود که یکی از همکلاسیای ارشدم که ما طی دو ترم اول بعنوان یه دختر ناز پروده ی لوس و پولدار میشناختیمش، عصر روزی که دانشگاه سر کلاس استاد بدجوری سکه ی یه پولش کرده بود بهم زنگ زد... داشت گریه میکرد، تعجب نکردم. مطابق شناختی که ازش داشتم هنوز تو فکر حرفی که از استاد شنیده بود بنظرم اومد. در جواب این سوال که ازش پرسیدم صنم چرا گریه میکنی دختر؟ خیلی بی مقدمه گفت: مینا من یه دختر 9 ساله دارم!... تو یه لحظه ضمن ناباوری از چیزی که شنیده بودم. تمام تصور ذهنی من از دوستم در هم شکسته شد... حالا قصه ی دردناک زندگیش تو خونه ی پدری که بخاطر فرار از اون ازدواج کرده بود و سقط جنین و تجربه تجاوز و اقدام به خودکشی و جدایی که بماند.
همین چند شب پیش یکی از همکلاسی های الانم که از زمان مصاحبه های دکتری تو دانشگاه های مختلف باهاش اشنا شدم و بعد همکلاسی هم شدیم. بعد یه سلام و احوالپرسی ساده خیلی بی مقدمه گفت مینا یه چیزی بگم؟ گفتم بگو جونم. گفت: میخوام از کمال طلاق بگیرم با یه زن تو خونه گرفتمش. الان ده روزه اومدم خونه پدرم! ... شوکه شدم گفتم اگر شوخیه، خیلی شوخی بدی هست. و سمیرا ادامه داد. حالا قصه های تلخ خیانت های مکرر همسرش، اعتیادش به الکل، مشکلات خانواده ی پدری و زجری که 5 سال تحملش کرده بود بماند.
این بار گریه نکردم... به این فکر کردم که روانم داره کم کم به شنیدن تلخی ها عادت میکنه یا شایدم براش عادی میشه یا اینکه این تفسیر غلطه، روانم داره کم کم اسیب پذیرتر و شکسته تر میشه.
دو روز پیش داشتیم با مرضیه درباره سریال شهرزاد حرف میزدیم. مرضیه اعتقاد داشت شهرزاد موجود پستیه که تن به ازدواج با قباد داده و باهاش خوبه... و من از رفتار شهرزاد دفاع میکردم که تهران سال 32 رو با الان و دخترای امروز مقایسه نکن. به زور شوهرش دادن خب. مرضیه میگفت: این به لجن کشیدنه عشقه!... البته لفظ خیلی بدی درباره ی شهرزاد به کار میبرد که جاش نیست بنویسم (منشوریه). میگفت عشق اگه واقعی باشه ادم پاش میمونه، به هر قیمتی! ... یه لحظه برگشت تو صورتم نگاه کرد و گفت یکیش خود تو!... طرف 4 ساله مُرده، تو حتی اجازه نمیدی خواستگار پاشو تو خونتون بزاره.
نمیدونم...
ذهنم، قلبم و کل وجودم نمیتونن باهم کنار بیان و یه جواب جامع بدن.
سلام
پیگیر آثار و نوشته هاتون هستم ... و براتون همیشه آرزوی سلامت و موفقیت دارم ...
عزیز شما یکبار فرصت زندگی داشت و زندگی کرد ...
شما این فرصت رو از خودتون دریغ نکنید .
براتون مثل فرزندان خودم آرزوی خوشبختی و سعادت دارم .
سلام جناب آرشید
خدا میدونه با دیدن دوباره ی اسمتون چقدر خوشحال شدم
کاش دوباره جایی بود که بشه شعرهای زیباتون رو خوند
منت دار محبتتونم که هنوز به صفحه ی این حقیر سر میزنید
کاش اوضاع طور دیگه ای بود... نه دلبستگی ی واقعی وجود داره و نه توانی برای اعتمادکردن.
مهم نیست!
یک دنیا سپاس از اینکه بهم سر زدید.
سلام مینا جان
اینکه آدم ها بهت اعتماد می کنن و رازهای دلشون رو باهات در میون میزارن حتما یک چیزی در تو می بینن یک جور اطمینان. ولی می فهمم اینکه همیشه شنونده دردهای دیگرن باشی اسون نیست.
من هم پیشتر طرز فکر دوستت رو درباره عشق داشتم...ولی یکبار یکی بهم گفت که طرز فکر ما درباره عشق خیلی ماورایی هست...ماها آدمیم
در آخر خوشحالم هنوز می نویسی
سلام مریم جونم
مرسی و مرسی که هنوزم اینجا رو میخونی...
اره ماها ادمیم... اما نمیدونم با خودم به توافق نمیرسم چون هم تفکر ماورایی عشق رو باور دارم و هم ظرفیت محدود انسانی رو... نمیدونم
هفته پیش بدجوری یادت بودم مریمی، دلم هواتو کرده بود. خیلی دلم برات تنگ شده.
خدا رو شکر بابت داشتن دوستانی مثل تو...
دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــامون کن
الهی قربونتون شم من
کجایید عزیزای دلم؟
چرا نگرانن این شکلکا؟