آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

حالِ پریشان امشبم

امشب یه حال یهویی وادارم کرد به نوشتن...

بعد این همه مدت، بعد این همه اتفاق ریز و درشت... امشب یهو دلم تنگ شد براش... نمیدونم یهو چی شد که به گریه افتادم... چی شد که بعد مدت ها رفتم سراغ کیف پول کوچک چرمم و عکسشو از بین همه ی عکس هایی که همیشه به همراه دارم جدا کردم و با دیدنش اشک هام بی اختیار جاری شد... رویاهای بودن در کنارش، حرف زدن باهاش، خندیدن فیلم تماشا کردن دعوا کردن و قهر کردن باهاش بعد از رفتنش کم نشد که بیشتر شد.

شاید مشکل از همین رویاهاست... از خوبی رویا ها...  از لذت بخش بودنشون... که دلم پیش هیچکسی نمیمونه... که پس میزنه... که تحمل نمیکنه... گاهی با خودم میگم مینا اصلن فکر کن که هست و اوضاع مطابق رویاهات پیش نرفته تا کی میخوای خودتو پای رویاهات پیر کنی؟... جلو آینه خودمو نگاه که میکنم میفهمم که چقدر پیر شدم... از همون لحظه ی اول نبودنت، کی من موی سفید داشتم؟... بی انصاف اخه کی زیر چشمام این همه چروک خورد؟... کی من این شکلی شدم؟...

امشب دلم خیلی برات تنگ شد... برای ادمی که بی حساب و کتاب دوسش داشتم... برای ادمی که حتی یه لحظه ام به اینکه چرا باید دوسش داشته باشم فکر نکرده بودم... برای تویی که نیستی... و خاطراتت رهام نمیکنه.

امشب زود میخوابم

باید باهم حرف بزنیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد