آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

آنچه بر من گذشت...

بغض هایم را نگه میدارم ... گاهی اوقات سبک نشوم، سنگین ترم!

بهشت و جهنم

بهشت اینجاست!... همین جا! 

یاد تو بهشت می آفریند... آرامش خلق می کند! 

اینکه این همه خاطره ی خوب برایم به جا گذاشتی را دوست دارم... 

خیلی وقته میخوام بنویسم... بنویسم دلم گرفته... دلم شکسته... بنویسم خسته شدم... بریدم... احساس پوچی می کنم از اینکه... اصلا بی خیالش!... رفتم زیارت؛ زیارت امام رضا (ع)؛ شب نیمه ی شعبان توی شلوغی حرم؛ همزمان با شادی جشن؛ اشک هام بی اختیار میومد. خدایا کی می دونه تو دل هر آدمی چی میگذره؟ همه ی سعی ام را کردم که دلم را سبک کنم. نشد. اما الانم نمیخوام از این بنویسم که چرا؟... چرا اینطوریم و چرا این روزگار لعنتی تموم نمیشه... میخوام از یاد های خوبم بنویسم... میخوام یادم بیاد چه روزهای شیرینی داشتم. 

هنوز مدرسه نمی رفتم... محمد(برادرم) همیشه تو بازی های کودکانه منو گول میزد. بهش میگفتم بیا خونه ی من (با دو تا پشتی می ساختمش) مثلا خاله بازی... اما چون دوست نداشت میگفت تو بیا تفنگ بازی بعدش منم میام خونه ی تو مهمونی... هیچوقتم نمیومد!... من اما بازم به حرفش اعتماد می کردم. 

کلاس اول و دوم ابتدایی که بودم با دختری دوست بودم به اسم مریم حسین کرد؛ خاطره های خوبی ازش دارم. اگه مسخرم نمی کنید. من و مریم با هم شعر می گفتیم... نمیدونم اون دفترچه ی شعر الان کجاست و چه بلایی سرش اومده... حتی نمیدونم پیش من موند یا مریم... نمیدونم چی شد و چرا از هم دور شدیم. کلاس سوم که رفتیم کلاسامون عوض شد. من باز می رفتم دم کلاسشون تا زنگ تفریح پیش هم باشیم... اما مریم دوست جدیدی پیدا کرده بود... 

دوره راهنمایی که بودم. با قدیمی ترین دوستم که الانم گهگاهی می بینمش... یه قرار ویژه داشتیم. چهارشنبه ها ساعت ۱۱ صبح یک هفته من زنگ می زدم. هفته ی بعد را نرگس. چه روزایی بود. حتی دوره ی ابتدایی هم من و نرگس سه شنبه ها زنگ تفریح نمیدونم اول یا دوم را با هم بودیم... رابطه ما همیشه خاص بود... دور بودیم اما نزدیک... کاش همونطوری می موندیم...  

دوره ی دبیرستان دوره ی دوستی های گروهی بود. یه جمع نسبتا جمع و جور بودیم که از راهنمایی همدیگه رو میشناختیم. اما از اونجایی که همه ی دوستان من رفتن رشته ریاضی و فقط من تجربی را انتخاب کردم" برای من یک گروه جدید هم تشکیل شد. تقسیم بندیمونم همیشه این بود... مینا امروز پیش تجربی هاست/ مینا امروز پیش ریاضی هاست... دبیرستانم برای خودش دنیایی بود. چقدر خاطره دارم از اون روزا... کلاس های حاتمی... با چه ترس و لرزی سر کلاس میشستیم... کلاس محسنی را یادم نمیره که ارزو سوسک دید جیغ کشید، سوسکه رفت جلو... سارا هم پرید با یه لنگه کفش در دست و یک پا در هوا کشتش!... سال آخر چه افطاری گرفتیم تو مدرسه... خوش به اون روزا...

چقدر بچگی هامون خوب بود... صاف و ساده... بی ادا بودیم... هیچکدوم بلد نبودیم خودمونو بگیریم... یا به هم دیگه حالی کنیم که من چیزی را دارم که تو نداری... تلاش نمی کردیم یه شکل دیگه بنظر بیاییم... قهر و آشتی هامون واقعی بود...  

ببخشید قرار بود شکایت نکنم! 

رفتم دانشگاه. من تو جمع بچه های کلاس غریبه بودم. همکلاسی هام یک ترم را کنار هم گذرونده بودن. چند ماهی گذشت... چرا و چطوری؛ نمیدونم؟ همنشینم تو کلاس شد یه نفر ثابت!... خودمم نفهمیده بودم تا یه روز که از یکی دیگه از بچه ها که از خوابگاه می رسید پرسیدم پس کو؟ گفت: رفیق شفیق شماست از من میپرسی؟... یه لحظه خوب به معنی این حرف فکر کردم. آره... اون آدم رفیق منه...! چه روزایی را باهم گذروندیم... چیز هایی را از من به خودم می گفت که برام تازگی داشت... نمیدونی چه حس خوبیه که کسی کنارت باشه که بخواد و بتونه تورو کشف کنه... روز های فوق العاده ای بود. روزهای آسونی نبودن... اما پر از خاطره های خوبن. من تو رفاقت برای هیچکس کم نذاشتم. حتی گاهی کم برداشتم تا رفیقم بدونه چقدر برای من عزیزه! 

اما اعتراف میکنم اشتباه کردم... همه ی اون خاطره های خوب؛ همه ی اون یاد های قشنگ؛ همه ی اون حس های تکرار نشدنی جز اینکه من را فرسوده تر کنه هیچ کاری نمیکنه. 

حرفم را پس می گیرم... یاد تو... یادآوری لحظه های خوبم وقتی که دیگه وجود ندارن... برام جهنم می سازه! من خاطره هاتو دوست ندارم... من...

من خودتو دوست دارم.

نظرات 7 + ارسال نظر
حامد جمعه 7 تیر 1392 ساعت 12:55 ق.ظ http://www.hamedh.com

خب این دوست کجاست؟ دلیل این همه ناراحتی چیه؟

کاش میشد اینجا توضیحی بدم...

آرشید جمعه 7 تیر 1392 ساعت 09:41 ق.ظ

سلام
آنچه بر ما گذشت ... روزهایی بود که دیگر تکرار شدنی نیست .
پس باید به فکر ساختن خاطره هایی بود
که آنها هم دیگر تکرار نخواهند شد .

دختر بزرگ من هم دقیقا همینگونه بود . او هم به دوستانش بسیار وابسته و صمیمی میشد اما روزگار به نحوی آنها را از هم جدا می کرد . درست مثل خود من ... که دست تقدیر بهترین دوستانم را از من گرفت . اوایل خیلی شکایت می کرد ...
اما حالا یاد گرفته که بهیچ دوستی الا بزرگترین دوست هر انسان نباید دل بست ...
هر کسی تا جایی همراه ماست ...

سپاسگزار این خاطرات زیبا و قلم دلنشینتان و موزیک زیبای منتخبتان هستم .
پایدار و پیروز باشید و زیارت عشق بر شما قبول
تا همیشه رضا و رضایی باشید .

کاش میتونستم حرفامو برای شما بنویسم...
من سپاسگزار نگاه پر مهر شما هستم.

رستا جمعه 7 تیر 1392 ساعت 09:28 ب.ظ

خیال آدم ها کافی نیست برای خوب بودن و دلگرم بودن.
بودنشون، تمامِ بودنشون باید باشه...

کاش اونایی که تمام بودنشون باید باشه... فقط همینو میفهمیدند... حتی اگر نبودند... فقط سعی می کردتند بفهمند که حضورشون چقدر مهمه
مرسی که هستی

رضا جمعه 7 تیر 1392 ساعت 11:34 ب.ظ http://redkiss.blogfa.com

ساده اما سنگین
اینو میتونم واسه متنی که نوشتی بگم
در عین سادگی
خیلی باید بهش فکر کرد
الان هنگه هنگم
حس نوستالژیم گل کرد و منو همراه کرد با دوستی های دوران تحصیل خودم
با جمله ی آخرت هم صد در صد موافقم
کاش همیشه همه ی آدم ها طوری کنار هم زندگی میکردن که سالیان سال همدیگه رو دوست داشته باشند
نه خاطرات همدیگه رو
همین

نبینم هنگ کنی آقا رضا!
خاطرات خوب و وجود بی تفاوت همون ادما سنگین تر از اون چیزی که بشه تحملش کرد.

مریم شنبه 8 تیر 1392 ساعت 12:54 ب.ظ http://life-time.blogsky.com/

زیارت قبول خانومی چه روز قشنگی هم توحرم بودی
درست میگی دوستی های بچگی حال وهوای دیگه ای داشتن ولی من خاطره های نوجوانیم رو بیشتر دوست دارم
البته من دوستای صمیمی زیادی نداشتم ولی فکرکنم دوستی واقعی ارزش کمی فداکاری روداشته باشه
وای دلم هوای حرم روکرد

ممنون عزیزم
دوست واقعی ارزش همه چیز را داره... و من تا حالا از هیچ چیز دریغ نکردم... فقط نمیفهمم چرا ادما خودشونو از من دریغ می کنن.

دوقلوها چهارشنبه 12 تیر 1392 ساعت 01:25 ب.ظ

نظر ما تاییدنشده؟؟

نمیدونم مشکل از کجا بوده... شاید بلاگ اسکای دچار اشتباه شده... اما من از شما نظر تو این پست نداشتم...
بامزه اش میدونید چیه؟ اینکه حتی اینجا هم دو تا علامت سوال گذاشتید!

مریم جمعه 14 تیر 1392 ساعت 08:19 ب.ظ

واااااااااااای مینا گفتی،آخ گفتی.آدم ها هرچی بزرگتر میشن ادعاهاشونم بزرگتر و سادگیشون کمتر میشه.نمیدونم چی حکمتیه بزرگ که میشی فاصله ها بیشتر و بیشتر میشه و دلها از هم دورتر.
ادا،اطوار و ریا و دورویی هم بیشتر میشه.کاش همیشه همه با وجود اینکه بزرگ میشن دلشون همون طور بچه بمونه و همیشه اون سادگیشونو حفظ کنن.از این نقابا و قالب هایی که هرکی برای خودش به بهانه کلاس اضافه و .... میذاره آیییییییییییییییییییی بدم میاد.

مریم جونم دعا کن... دعا کن من و تو نشیم مثل بقیه... هرچند رفاقت های دوره ی دبیرستان دیگه بین ما برنمیگرده... اما همین را هم از دست ندیم...
خدا کنه بزرگ بشیم، اما ساده بمونیم مثل بچگیا...
دلم برای اون روزا تنگ شده مریم

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد